در انبار زیرزمینی نموری، بیست و شش تا از ما زندگی میکردند. در جایی که از صبح تا شب هم چون بیست و شش ماشین زنده خمیر ورز میدادیم و چانه ها را گرد میکردیم. روبروی پنجره ی زیرزمینی انبار ما محوطه آجر شده ای وجود داشت که از رطوبت، سبز و کپک زده بود. شبکه های آهنی نزدیک به هم، پنجره را از بیرون محافظت میکردند. شیشه های پنجره همان قدر از شبکه های آهنی پوشیده شده بودند که از گرد آرد. نور خورشید نمیتوانست از میان قابهای پنجره به داخل رسوخ کند.
صاحب کار ما میله هایی در مقابل پنجره ها گذاشته بود از این رو که مبادا یک ذره از نان هایش را به گداهای رهگذر یا هرکدام از همکار های از کار بیکار شده و گرسنه مان بدهیم. صاحب کارمان ما را اسب چموش خطاب می کرد و برای ناهار به جای گوشت، نصفه سیرابی فاسدی به ما می داد. آن جا برایمان چهاردیواری کلافه کننده، محبوس در اتاق زیر زمینی سنگی، در زیر سقف کوتاه تار عنکبوت بسته ی تیره و سیاه از دوده بود. بین آن دیوار های کلفت وکپک زده و کثیف آن جا، زندگانی دلتنگ کننده و تهوع آوری را میگذراندیم.
صبح ها رأس ساعت پنج، کسل و با این احساس که انگار اصلا نخوابیده بودیم، بیدار میشدیم. قبل از شش، خسته، کوفته و بی تفاوت دور میز می نشستیم و خمیر هایی که رفیق هایمان وقتی خواب بودیم آماده کرده بودند را غلت میدادیم.
بعضی از ما تمام روز، از ده صبح تا ده شب دور آن میز مینشستیم. خمیر نرم را در دستانمان عمل می آوردیم و آن را بقدری به جلو و عقب می غلتاندیم که سفت نشود در این حین بقیه مقداری از خمیر ور آمده را ورز می دادند.
تمام روز آب جوشیده در کتری که چانه ها در آن پخته می شدند، بسیار محزون و آهسته آواز می خواند و نانوا تکه های لیز خمیر را از کتری بر آجر های گرم شده پرت می کرد و بیلچه اش تمام روز کف اجاق را با خشونت می تراشید.
از پیش از ظهر تا غروب، هیزم در اجاق می سوخت. برافروختگی سرخ آتش در اجاق سوسو میزد و چنان بر روی دیوار های نانوایی پرپر میزد که انگار بی صدا ما را مسخره می کرد. اجاق غول پیکر شبیه سر بی قواره هیولای افسانه جن و پری بود که خودش را به بالا پرت می کرد و بیرون از کف زمین آرواره های گشادش را باز می کرد که پر از آتش سوزان بود و نفس داغش را به ما فوت می کرد. به نظر می رسید که با هواکش سیاه خود برای همیشه مراقب کار پایان ناپذیر ما بود. آن دو حفره ی عمیق شبیه به چشمان سرد و بی رحم یک هیولا بود که همواره با نگاه تاریک همیشگی اش ما را می پایید گویی از دیدن چنین برده های ابدی در پیش چشمانش بیزار بود. برده هایی که نمی توانست از آنها هیچ انسانیتی را انتظار بکشد و برای همین با تمسخر سرد عقل آنها را خوار می شمرد.
در گلی که با چکمه های خود از محوطه می آوردیم، در گرد آرد بلغور، در فضای گرم و مرطوب، تمام مدت خمیر را به چانه هایی گرد می کردیم که از عرق خودمان مرطوب می شدند. به شدت از کارمان متنفر بودیم. ما هیچ وقت از چیزی که از میان دستانمان رد میشد نمی خوردیم و نان سیاه را به چانه ها ترجیح می دادیم.
بر روی میزی دراز نه تا در مقابل نه تا روبروی یکدیگر می نشستیم .در طول ساعات بینهایت طولانی، دست ها و انگشتهایمان را بطور خودکار حرکت می دادیم تا به کار یکنواخت خود بقدری عادت کردیم که برای انجام دادن آن نیاز به دقت کردن نداشتیم.
همین طور دایماً همه ما مراقب همدیگر بودیم طوری که هرکدام از ما چین و چروک های روی صورت رفقایش را از بر بود. زیاد طولی نمی کشید که تقریبا راجع به هر موضوع گفتگویی آنقدر بحث می کردیم که دیگر چیزی برای گفتن باقی نمی ماند و به همین علت بیشتر اوقات ساکت بودیم، مگر اینکه همدیگر را دست می انداختیم .اما آدم همیشه نمی تواند چیزی پیدا کند که راجع به آن شخص دیگری را دست بندازد به خصوص وقتی که آن شخص رفیق آدم باشد. به نظر می رسید جان کندن زیاد همه احساسات ما را از بیرون خرد می کرد. سکوت تنها برا ی کسانی بیمناک و وحشت آور است که همه ی گفتنی ها را گفته اند و چیز بیشتری برای گفتن به یکدیگر،برای گفتن به انسان ها ندارند. درمقابل برای کسانی که هرگز با شخص دیگری ارتباط برقرار نکرده اند، سکوت کردن ساده و آسان است.
گاهی اوقات آواز می خواندیم و اینگونه شروع به آواز خواندن می کردیم. در اوج کار پرزحمتمان، یکی از ما همچون اسبی که از او زیادی سواری گرفته باشند، آه عمیقی می کشید و بعد ما شروع به خواندن آن دست آوازهایی می کردیم که به نظر می آمد ملودی ملایم و در نوسانش همواره بار سنگین بر قلب خواننده را سبک می کند.
در آغاز یکی با خودش آواز می خواند و سایر ما در سکوت به آواز تنهایی اش گوش میدادیم. آوازی که در زیر سقف تیره گنبدی شکل انبار، رفته رفته ضعیف تر به گوش می رسید و رو به خاموشی می رفت. همانند آتشی کوچک دردل جلگه ای وسیع در یک شب بارانی پاییزی، در آن هنگام که آسمان گرفته هم چون توده ی عظیمی بر فراز زمین می آویزد.
پس آنگاه یکی دیگر به خواننده می پیوست و حال، در گودال تنگ و ملال آور انبار ما دو صدای کم جان و غمگین زیر آواز می زدند. ناگاه دیگران نیز به آن دو می پیوستند و آواز همانند موجی در تلاطم رو به بالا می رفت و یکباره به اوج می رسید تا اینکه گویی دیوار های نمور و شوره زده ی زندان سنگی ما را عریض می کرد و می گشود. در آن هنگام همه ی ما بیست و شش نفر آواز می خواندیم. آواز رسا و خوش آهنگ ما در سرتاسر انبار می پیچید، صدای ما بیرون از انبار و دورتر از آن را در می نوردید و با همان گیرایی، در بغض ها و آه ها به دیوار ها می خورد، قلب هایمان را از دردی شیرین و وسوسه آمیز متأثر می ساخت، زخم های کهنه را می درید و شور و شوق ها را بیدار می کرد.
آوازخوانان افسرده حال و عمیقانه آه می کشیدند،ناگهان یکی خاموش می شد و به نغمه سرایی دیگران گوش می داد. سپس صدایش را رها می کرد تا بار دیگر در این جریان مشترک جاری شود. دیگری با صدایی گرفته به یکباره فریاد می کشید:" آه! "و چشمانش را می بست. در آن هنگام موج های عمیق و مملو از صدا به او جاده ای را نشان می دادند. پیش رویش، در دور دست ها، جاده ای پهناور و روشن از فروغ آفتاب بود که او خودش در خیال،در امتداد آن سرگردان بود.
اما باری دیگر شعله ی آتش در اجاق پرپر میزد. نانوا با بیلچه اش کف اجاق را پی در پی می تراشید. آب در کتری می جوشید و سوسوی آتش بر دیوار ها می رقصید و مثل سابق در سکوت ما را تمسخر می کردند. به قول سایر افراد، وقتی که غم گنگ خود را بلند می خواندیم ، بار خسته ی مسؤلیت انسان های زنده، از روشنایی خورشید بار مسؤلیت برده ها را می ربود.
ما بیست و شش نفر در انبار گنبدی شکل یک خانه سنگی بزرگ، این گونه زنده بودیم. هر یک از ما رنج می بردیم، انگار مجبور بودیم کل سه طبقه ی آن خانه را بر شانه هایمان تحمل کنیم.
اما در کنار آواز خواندن، چیز خوب دیگری نیز داشتیم. چیزی که عاشقش بودیم و گویا جایگزین تابش آفتاب شده بود.
در طبقه دوم خانه ی ما، یک کارگاه گلدوزی نخ زری دایر شده بود. در بین سایر دختران گلدوزکار،خدمتکار خانم شانزده ساله و ظریفی به نام تانیا1 بود که در کارگاه زندگی می کرد. هر روز صبح آنجا، پشت در شیشه ای، صورت گلگون ظریفی با چشمانی شاد و آبی رنگ آشکار می شد و در آن لحظه با صدایی نازک و زنگ دار ما را صدا می زد:
"زندانی های کوچولو! برای من بیسکویت نمکی2 دارین؟لطفاً."
به طرف صدای صافی که همه ی ما به خوبی آن را می شناختیم بر می گشتیم و به صورت ناب دخترانه ای که خیلی شیرین به ما لبخند میزد از روی ساده دلی، با شادی زل می زدیم. تماشای صحنه ی بینی کوچولویی که به شیشه چسبیده بود و دندان های سفیدی که بین لب های نیمه باز می درخشیدند برای ما تبدیل به لذتی روزانه شده بود. در حالی که از سر و کول همدیگر بالا می رفتیم، می پریدیم و در را باز می کردیم و او بشاش و خوش رو پیشبندش را بالا می گرفت و در حالی که سرش را روی یک شانه اش کج کرده بود، با لبانی خندان داخل می شد. موهای بلند و پرپشت بلوطی رنگش به دور شانه و بین سینه هایش ریخته بود. چهار چوب در، چهار پله بالاتر از زمین بود و ما همان جور که زشت و کثیف و بدشکل بودیم با سر هایی که رو به عقب برگشته بودند او را نگاه می کردیم. با عبارات غیر عادی و عجیبی حرف می زدیم که فقط برای او نگه داشته بودیم و برایش روز خوبی را آرزو می کردیم.
وقتی با او صحبت می کردیم صدا هایمان مهربانتر می شد، شوخی هایمان سبک تر می شد و در برابرش همه چی در مورد ما فرق می کرد. نانوا از اجاقش یک بیلچه از بهترین و برشته ترین بیسکوییت را بیرون می آورد و با مهارت در پیشبند تانیا می انداخت.
هر بار به او تذکر می دادیم که:"ساکت باش وگر نه رییس می گیرتت ها." و او از روی شیطنت می خندید و با خوشرویی می گفت:"خداحافظ زندایی های کوچولو!" و مثل یک موش کوچولو آنجا را مخفیانه ترک می کرد.
همه اش همین بود! اما بعد از اینکه او می رفت، ما مدت طولانی راجع به او با لذت صحبت می کردیم و البته همیشه همان چیز هایی بود که دیروز و روز قبلترش گفته بودیم چون همه چیز در مورد ما که شامل خودمان و آن دختر هم می شد،یکنواخت بود همان طور که دیروز و همیشه یکنواخت بود.
رنج آور و وحشتناک است زمانی که انسان به زندگی کردن ادامه می دهد در حالی که هیچ چیز در اطرافش تغیر نمی کند و سرانجام زمانی که چنین زیستنی روح او را از بین نبرد یکنواختی روزگار بیشتر و بیشتر رنج آور می شود.
معمولا راجع به زن ها طوری صحبت می کردیم که بعضی وقت ها شنیدن آن حرف های گستاخانه و بی شرمانه برای خودمان هم زننده بود. زن هایی که ما می شناختیم شاید استحقاق بدتر از این ها را هم داشتند. اما در مورد تانیا حتی یک لفظ بد هم از دهانمان بیرون نمی آمد. هیچ کدام از ما جرأت نداشت به او دست بزند. او حتی یک شوخی خالی هم از ما نشنیده بود. شاید به خاطر این بود که تانیا مدت زیادی را با ما نمی گذراند. او هم چون ستاره ای که از آسمان می افتد پیش چشمان ما می درخشید و یکباره ناپدید می شد. شاید هم چون او دختری ظریف و بسیار زیبا بود. زیبایی حتی از نظر انسانهای بی نزاکت نیز قابل احترام است!
گذشته از این ها با وجود بیگاری زندگی ای که ما را به چهارپایان و گاو های نر کودن تبدیل کرده بود، ما هنوز هم انسان بودیم و مثل همه ی انسانها بدون ستایش چیزی نمی توانستیم زندگی کنیم. اگرچه دو جین آدم در آن خانه زندگی می کردند اما بهتر از او هیچی نداشتیم و هیچی بهتر از او نمی توانست توجه ما را به خود جلب کند،هیچ کس! از این حرف ها مهمتر این بود که همه ی ما تانیا را به چشم چیزی که متعلق به ماست نگاه می کردیم، به چشم چیزی که تنها مزیت بیسکوییت های نمکی بود! در تدارک دیدن بیسکوییت های گرم برای او نوبتی خودمان را متعهد کرده بودیم و این کار برای ما هم چون قربانی کردن روزانه به درگاه معبود خود و به آدابی مقدس بدل شده بود و این کار هر روز پیوند ما را با او بیشتر می کرد. ما علاوه بر بیسکوییت هایی که به تانیا می دادیم خیلی زیاد او را نصیحت می کردیم که لباس های گرم تری بپوشد، تند تند از پله ها بالا ندود و دسته های سنگین هیزم را بلند نکند. او نیز با لبخندی به تمام نصایح ما گوش می کرد و با لبخندی همه ی آنها را جواب می داد اما هیچ وقت به نصیحت ما عمل نمی کرد! ما نیز ابداً از او نمی رنجیدیم! تمام چیزی که ما می خواستیم این بود که به آن دختر نشان بدهیم به چه اندازه برایش نگرانیم و به او توجه داریم.
اغلب اوقات او از ما تقاضاهای مختلفی داشت. برای مثال از ما می خواست تا در سنگین کارگاه زیرزمینی را برایش باز کنیم و یا هیزم ها را بشکنیم، و ما با رغبت و یک جور احساس غرور همه ی این کار ها و هر چیز دیگری را که می خواست برایش انجام می دادیم .
اما وقتی یکی از ما از او می خواست تا تنها لباسش را برایش رفو کند، او با خنده ای تحقیر آمیز می گفت:"دیگه چی؟! کار دیگه ای هم داری؟!".
ما هم حسابی آن آدم خلی که یک همچین تقاضایی را کرده بود دست می انداختیم و آن شخص دیگر هیچ وقت از تانیا نمی خواست که کاری برایش انجام بدهد. تمام چیزی که می توانم بگویم این است که ما عاشق او بودیم!
یک مرد همیشه دوست دارد تا عشق خود را بر سر کسی شرط ببندد. هر چند بعضی اوقات پیروز و گاهی هم آلوده ی عشق می شود و ممکن است زندگی دیگری را زهرآلود کند چرا که او بدون محترم شمردن محبوبش، عشق می ورزد!
ما ملزم به دوست داشتن تانیا بودیم چون کس دیگری را برای عشق ورزیدن نداشتیم!
گاه گاهی یکی از ما ناگهان اینگونه شروع به استدلال کردن می کرد:" چرا فکر می کنیم که اون دختره خاصه؟مگه اون چی داره؟هان؟ چه قیل و قالی هم براش می کنیم!".
کسی که جرأت می کرد این جور حرف ها را به زبان بیاورد، بدون معطلی و بی ادبانه حرفش را قطع می کردیم. ما می خواستیم به چیزی عشق بورزیم و حالا آن را پیدا کرده بودیم و دوستش داشتیم. کسی که ما بیست و شش نفر به آن عشق می ورزیدیم، هم چون موجودی مقدس، برای هیچ یک از ما نباید تغییر می کرد و هرکس که برخلاف ما عمل می کرد، دشمن ما بود! شاید محبوب ما آنقدر ها خوب نبود اما ما عاشق بودیم!
بگذارید این طور بگویم که ما، بیست و شش نفر بودیم و دوست داشتیم چیزی که برای ما گرانبهاست از نظر سایرین هم مقدس به حساب بیاید. عشق ما کم ناگوارتر از نفرت نبود و شاید تنها به این خاطر بود که بعضی از آدم های مغرور ادعا می کردند که نفرت ما بسیار تملق آمیزتر از عشق ماست! اما اگر واقعاً این طور بود،چرا از ما فراری نبودند؟!
در کنار اتاق کار ما، کارفرما یک مغازه ی نانوایی هم داشت. نانوایی در همان خانه بود و فقط با یک دیوار از گودال ما جدا می شد اما چهار نانوای آن مغازه به این دلیل که فکر می کردند کارشان نسبت به کار ما برتر است و در نتیجه خودشان از ما بهتر هستند، همیشه از ما بیست و شش نفر کناره گیری می کردند. آنها هیچ وقت به اتاق کار ما نمی آمدند و وقتی در محوطه با ما مواجه می شدند به طور اهانت آمیزی به ما می خندیدند. البته کارفرما از ترس این که مبادا نان های با زحمت پخته شده اش را بدزدیم، رفتن به آنجا و دیدن آنها را هم، برای ما قدغن کرده بود.
ما شبیه به آن چهار نانوا نبودیم و به آنها غبطه می خوردیم چون کارشان سبکتر از ما بود، بیشتر از ما حقوق می گرفتند و بهتر از ما هم تغذیه می شدند. اتاق کار آنها جادار و نورگیر بود و خود آنها هم بسیار تمیز و آدم های تندرستی بودند. در مقابل، همه ی ما پیر و مریض به نظر می آمدیم. سه نفر از ما بیماری سیفیلیس داشتند، چند نفر از بیماری های پوستی رنج می بردند و یک نفر هم که بر اثر رماتیسم به طور کامل زمین گیر شده بود! همین باعث می شد تا از نظر آنها، ما آدم های منفوری باشیم. نانوا ها در ایام تعطیل و اوقات فراغتشان، چکمه های جیر جیر کننده و کپنگ3 می پوشیدند، دونفر از آنها آکاردیون داشتند و برای گردش به بوستان شهر می رفتند.اما ما، لباس های مندرس و کثیف به تن داشتیم، دم پایی های بند چرمی یا بافته شده به پا داشتیم و پلیس به ما حتی اجازه نمی داد با این سر و وضع وارد بوستان های شهر بشویم! آیا امکانش بود شبیه به نانوا ها باشیم؟
تا اینکه یک روز شنیدیم که اوستای نانوا ها مست کرده است. ارباب هم او را از کار اخراج کرد و بلافاصله شخص دیگری را به خدمت گرفت. آن شخص یک نظامی بود که جلیقه ی اطلسی به تن داشت و ساعت و زنجیر طلا به آن آویزان کرده بود. ما خیلی کنجکاو بودیم تا یک همچین فوکولی را دید بزنیم و به امید اینکه نظر او را جلب بکنیم، یکی پس از دیگری بیرون می رفتیم و به راه رفتن در محوطه ادامه می دادیم.
اما او با خواست خودش به اتاق ما آمد. با پا به در لگد زد و با زور آن را باز کرد و در را نیمه باز رها کرد. درحالی که با لبخند در راهرو ایستاده بود به ما گفت:" صبح بخیر رفقا! خدا قوت!".
هوای فوق العاده سردی که از در نیمه باز به داخل می آمد با رگه هایی از بخار دور پاهای او پیچید. مرد نظامی در چهار چوب در ایستاد و از بالا تا پایین ما را برانداز کرد. در زیر سبیل های بور و تابیده اش، دندان های بزرگ و زرد رنگش نمایان بود. جلیقه ی طرح دار از گلهای آبی رنگش که دکمه هایی کوچک و درخشنده ی سنگ هایی قرمز رنگ بر آن خودنمایی می کردند، براستی چیزی کاملا متفاوت و غیر عادی بود. گذشته از این یک ساعت جیبی هم به خود آویزان کرده بود.
او آدم خوبی به نظر می رسید. سربازی قد بلند، تندرست، لب سرخ که چشمان درشت و شفافش نگاهی دوستانه و بشاش داشت. کلاه لبه دار تنگ سفیدی بر سر گذاشته بود و از زیر پیشبند بدون لک و تمیزش، چکمه های واکس خورده و پنجه باریک مدروز به چشم می خورد.
نانوا ی ما خیلی مؤدبانه از او خواست تا در را ببندد. سرباز بدون اینکه خودش را دستپاچه کند این کار را انجام داد و شروع به سوال پرسیدن درباره ی کارفرما کرد. همه با هم صحبت می کردیم و برایش توضیح دادیم که در یک کلمه کار فرمای ما یک حیوان صفت به تمام معنا، آدم رند و رذل و رییس سختگیری است. برایش هر آنچه می توانستیم و می بایست درباره ی یک کارفرما گفته شود را بازگو کردیم، مطالبی که نمی شود اینجا بیان کرد. سرباز به ما گوش می داد،سبیلش را می تاباند و با نگاهی دوستانه و خوش گمان ما را تماشا می کرد.
او به یکباره سؤال کرد:"اینجا شما چند تا دختر دارین؟". بعضی از ما محترمانه شروع به خندیدن کردند، بقیه هم قیافه های معنی داری به خود گرفتند و یک نفر از ما برایش توضیح داد که در اینجا نه دختر زندگی می کنند.
سرباز چشمک زنان پرسید:" با بیشترشون بودین دیگه؟!".
ما خندیدیم. اما نه آنقدر بلند بلکه با کمی خجالت. خیلی از ما دوست داشتند به سرباز نشان بدهند که ما هم در مورد دختر ها اینگونه برخورد می کنیم اما، یک نفر از ما هم نتواست این کار را انجام بدهد و بالاخره یکی از رفقا با صدایی آهسته اقرار کرد:"این جور چیزها تو خط فکری ماها نیست."
سرباز بعد از اینکه ما را برانداز کرد با عقیده ی محکم گفت:"خوب...نه. این نمی تونه شما ها را تسکین بده. یه چیزی درمورد شماها درست نیست. هیچ کدومتون اونجور که باید،به نظر نمی رسین! شما ها هیچ ظاهر خاصی ندارین. زن ها...میدونین! اونها از ظاهر باشهامت خوششون میاد. زنها بدن خوش ترکیبی دارن. همه چیز در مورد اونها باید در بالاترین درجه ی خودش باشه. واسه همینه که به قدرت احترام میزارن. اونها یه بازوی اینجوری میخوان!". بعد دست راستش را از جیبش بیرون آورد و از دکمه سردست آستین پیراهنش کشید و بازوی برهنه اش را نشان ما داد. بازویی سفید و نیرومند، پوشیده از موهای بور.
"ساق پا و قفسه سینه، همشون باید قوی باشن. بعد از اون هم یک مرد باید طبق آخرین مد ها لباس بپوشه، طوری که بتونه قیافه اش رو به بهترین شکل به رخ بکشه. بعله! همه زنها به سمت من تمایل دارن! فرقی نداره صداشون کنم یا بهشون اشاره کنم، پنج تاشون با هم، در یک لحظه، از سر و کولم میرن بالا!"
سرباز روی یک گونی آرد نشست و مفصل راجع به همه ی سبک هایی که زنها به او عشق ورزیده بودند و اینکه او چطور گستاخانه با آنها رفتار می کرد، با ما صحبت کرد.
بعد از اینکه رفت در پشت سرش غژغژ کرد.
مدت طولانی ساکت بودیم و به او و حرف هایش فکر می کردیم . یکباره همه با هم سکوت را شکستیم و معلوم شد که همه ی ما به یک اندازه از او خوشمان آمده بود. او از آن آدم های نازنین و خوش قلب بود، بدون اینکه از ما کناره گیری کند به دیدن ما آمد، در کنار ما نشست و گپ زد. تا حالا هیچ کس اینگونه به دیدن ما نیامده بود و هیچ کس هم اینطور دوستانه با ما صحبت نکرده بود.
ما همین طور به صحبت کردن در مورد او ادامه دادیم و درباره ی پیروزی او در مقابل دختران گلدوز کار با هم حرف می زدیم. دخترانی که وقتی ما را در محوطه می دیدند مغرورانه بینی بالا می کشیدند و از کنار ما رد می شدند و یا مستقیم به ما نگاه می کرند جوری که انگار هوا می بینند!
اما ما، همیشه آن دختر ها را تحسین می کردیم! چه وقتی که در تابستان آنها را در کلاه هایی با گل تزیین شده و چتر های آفتابی رنگارنگ بدست می دیدیم و چه وقتی که در زمستان با ژاکتهای خزدار و کلاه های کوچک که به ژاکتهایشان می آمد، از کنار پنجره ما رد می شدند. ما راجع به آنها صحبت می کردیم طوری که اگر حرفهایمان را می شنیدند خجالت می کشیدند و از خشم دیوانه می شدند.
ناگهان نانوا با لحنی مضطرب گفت:" البته اگر تانیای کوچولو رو گیر نیاره!"
تا اندازه ای این حرف همه ی ما را آزار داد که ساکت شدیم. تانیا را به کل فراموش کرده بودیم. فکر تانیا در ذهن ما، جای خودش را با صورت خوب و نیرومند سرباز عوض کرده بود.
بعد بحث جالبی به راه افتاد. بعضی از ما مدعی بودند که هیچ وقت تانیا خودش را تا این اندازه پست نمی کند، برخی دیگر هم می گفتند تانیا نمی تواند در مقابل سرباز مقاومت کند. گروه سوم هم پیشنهاد کردند تا به سرباز هشدار بدهیم مبادا سعی کند برای تانیا مزاحمت ایجاد کند. در آخر تصمیم گرفتیم که مراقب آن سرباز و تانیا باشیم و به تانیا در مورد سرباز هشدار بدهیم و همین به بحث ما خاتمه داد.
چهار هفته از آن زمان سپری شد و در طول این مدت سرباز نان های سفید می پخت و با دختران گلدوزکار قدم می زد. خیلی اوقات هم به دیدن ما می آمد اما، هیچ چیز بیشتری از پیروزی هایش نگفت. تنها سبیل هایش را می تاباند و به طور شهوت آمیزی لب هایش را زبان می زد.
هر روز صبح تانیا طبق معمول برای "بیسکوییت های کوچک" ما را صدا می زد و همان طور سرکیف و نازنین بود و با مهربانی با ما رفتار می کرد. واقعیت این بود که �