لذت سوارشدن !!!

لذت سوارشدن !!!

به نظرمن هرچيزي به يك بارسوارشدنش ميرزد ، حتي اگرآن چيزيك تكه چوب باشد كه لاي دو ران ت بگذاري به تصوراسپ همراهش بدوي ، به اين خاطركه سوارشدن وسواري گرفتن يك امرلذت بخش است . ولي كان وكيف اش بسته به اينكه چي سوارباشي كمي تا قسمتي شايد فرق كند . ازروزي كه خودمان را شناختيم خرسواربوديم ، به عبارتي ، سواري كردن را ازخرسواري شروع كرديم . روزهايي بود كه خرسواري مي كرديم وازخرسواري به بايسكل سواري رسيديم وهمينطوربرو تا اينكه به طياره سواري رسيديم . ازجمله حيوانات، نه تا هنوز شترسوارشده ام نه فيل ، ولي درعوض همانطوركه دراول گفتم هرچي بخواهي خرسواري كرده ام .

آدمي درهمه حال ودرمورد همه چيز، ذات تنوع طلبي دارد ، به همين خاطرمي خواهد همه چيزرا حتي براي يكبارهم اگركه دست دهد امتحان كند . من يك زماني بسيارعلاقه داشتم اسب سواري كنم ، ولي هيچ وقت موفق نشدم كه اسب سوارشوم ، يك زماني به موترسيكلت سواري شوق وعلاقه شديد داشتم ، ولي رفته رفته حالا آن علاقه به نفرت تبديل شده است وتا حد امكان موترسيكلت سوارنمي شوم . موتررا كه همه سوارشده ايم ومي شويم ، چرا كه به يك امرعادي براي رفع ضرورت بدل شده است، ازاين لحاظ به نظرم كيف چنداني ندارد . ميترو وقطارسواري يك كيف استثنايي دارد كه خدا براي همه مسلمين نصيب وقسمت كند. طياره زياد سوارشده ام وهرچه بيشترسوارمي شوم كمترعادت مي كنم وبيشترمي ترسم . اين ترس ازطياره هميشه همراهم است وبه همين خاطرمسيريك ساعته برايم يك سال آب مي خورد . ازماشين آلاتي كه براي سواري دادن ساخته شده اند ، بسيارچيزهارا تجربه كرده ام ، ازالاكلنگ چوبي كه روي يك سنگ ميگذاشتيم بگيرتا كشتي وچرخ فلك درباغ وحش كابل . ولي تا همين يك هفته پيش را نه كشتي واقعي سوارشده بودم نه هليكوپتر، تا اينكه همين هفته قبل فرصتي دست داد كه هليكوپترسوارشوم ومن براي اولين بارهليكوبترسوارشدم . آرمان كشتي سواري ، قاليچه سليمان وهم چنين سفينه فضايي هنوز دردلم مانده است .

 وقتي بسياركوچك بودم صداي هليكوپتررا كه ميشنيديم ازخانه صدا ميكرديم "چرخكي"، " طياره چرخكي" وبه  دو ازخانه ميزديم بيرون، رد صدا را نگاه مي كرديم ، شيئي بود سياه با چرخ هاي بلند بالاي سرويك دُمي درازبه دنبال ، مثل سگ ماهي . تا او ازديد پنهان ميشد نگاهش مي كرديم وكيف مي كرديم . اين نگاه ، هيجان داشت ولذت . وگاهي تا مدتها بعد ازآن درباره آن گپ ميزديم . خصوصا اگرخيلي پايين پروازمي كرد صداي وحشتناك وهيجان انگيزي داشت كه معمولا يك نفربا ماشين دارش نشسته بود كنارپنجره . واگرخيلي پايين بود به قول بعضي سواركنارپنجره ، سوي ما دست تكان ميداد يا ميخنديد . راستش خودم هيچگاه نه خنده ي آنها را ديدم ونه دست تكان دادنش را . ننه گل آغي گفته بود چنان پايين بود كه وقتي طرف اش نگاه كردم نفرش به سوي من خنديد . اين گفته ي او هميشه بين اهالي ده نقل مجلس بود وبي بي گل ازقول ننه گل اغه اضافه كرده بود كه يك دندانش حتي طلايي بوده .

براي ما مدتها هليكوپتر"طياره چرخكي"  بود . تا اينكه نميدانم چگونه فرهنگستان ايران بو برده ازاين كلمه براي شان وشوكت زبان فارسي استفاده كرد . آنها اين كلمه را سرقت ادبي كرده با كمي تحريف، براي پاس داشتن زبان فارسي  "چرخ بال" را به جاي هليكوپتر بيرون داد . با استفاده ازصدا وسيما اعلان كردند :       " نگوييم هليكوپتر، بگوييم " " چرخ بال "، فارسي را پاس داريم . به تقليد ازصدا وسيما ، اين كلمه بعدا سرازتلويزون هاي شخصي كابل درآورد ومدتي آنها نيزبه سبك وسياق صدا وسيماي ايران براي پاس داشتن فارسي نمي گفتند " هليكوپتر" بلكه ميگفتند " چرخبال " . لابد اگرما درده مان فرهنگستان مي داشتيم اين بلا سركلمه " چرخكي " نمي آمد .  ولي با همه ي اين كش مكش هاي زباني ، يك عده ازما كه ميخواهيم "تيرمينالوژي ملي" خودمان را حفظ كنيم به زورشلاق هم كه شده ميگوييم " هليكوپتر" ماهم وقتي كلان شديم همه گفتيم هليكوپترتا بتركد چشم حسود .. ازاصل موضوع دورنرويم .

هليكوپتري كه ما سوارشديم بلا تشبيه مثل كاهدان بود ودورازجان ايرباس وبويينگ اصلا به طياره شباهتي نداشت ، بلكه درست مثل اين بود كه كاهداني را چند تا نيمكت وچوكي چوبي گذاشته باشي هوا كني . وسط آن انباري ازوسايل گوناگون ريخته بودند . ازپودرلياس شويي بگيرتا تناب ولامپ وقرقره وگيل ماله و...كه به بادغيس مي بردند . به هرحال اين هليكوپترمارا ازهرات به بادغيس برد ومدت پروازبا هليكوپتر40 دقيقه است درحاليكه اين مدت با طياره كوچك 25 دقيقه طول مي كشد . واگربي انصافي نكنيم، بسيارهم خوش رفتاروهم خوش سواراست لامذب . نشستن داخل آن ، اگرازعوارض جانبي ان بگذريم كه يكي عارضه گوش دردي شديدي است ويكي هم براي يك عده دلبدي شديد كه درطي مسير براي آدم پيدا مي شود ، يك كيف عجيبي دارد ، درست مثلي اين است كه دركودكي ده سالگي تان سوار چرخ فلك شده باشي . يك نوع كيف توام با ترس تمام وجود آدمي را فراميگيرد .

چاه فاضلاب !!!

چاه فاضلاب !!!

وارد دفتريك اداره مهم دولتي مي شويم .  سه نفرخارجي با يونيفرم نظامي كلان كلان نشسته اند ورئيس ادراه براي آنها نقل ومغزيات آورده ، چاي مي خورند . ما كه وارد مي شويم خارجي ها با ترجمان ايراني اش (كه نميدانم خارجي به حساب آورم يا داخلي ) سرصحبت را با ما بازمي كنند .  كه نام شما چيست وازكجا وازكدام اداره وبا چي هدفي آمده ايد وما هم تند تند خودمان را بيشترازآنچه هستيم معرفي مي كنيم .... خودش تند تند مي نويسند وترجمانش تند تند گب هاي مارا ترجمه مي كند . يك نفرش هم عكس مارا مي گيرد . درآخركه پرس وپال آنها تمام مي شود من به نوبه خودم ازآنها مي پرسم كه : خوب حالا شما بگوييد كه كي هستيد وچي مي كنيد ...

مي گويد : ما آمده ايم كه چاه فاضلاب اين اداره را خالي كنيم ، حالا دوكاميون پركرده ايم وتا خالي شدن كامل فكركنم دوسه كاميون ديگه هم بايد باركنيم . حالا منتظريم كه كاميون بارش را خالي كند برگرده تا بقيه را خالي كنيم .... .

رئيس اداره مربوطه ادامه مي هد : گلاب به روي تان ما اينجا چاه سبتيك داريم كه پرشده بود ازاينها تقاضا كرديم كه بيايند خالي كنند اينها آمده اند كه چاه را خالي كنند . درهمين حال ديديدم كه تانكرمخصوص تخليه چاه فاضلاب وارد اداره شد وخارجي ها برخواستند براي گه كشي وما حيران مانده بوديم .....  

شما اگرجاي ما بوديد درآن حال چي حالي داشتيد ؟

بادنجان وسبزی فروشان این شهر !!!

سبزی فروشان این شهر وقتی گپی می زنند واقعا تا آخر روی گپ خود پای بند می ماننند . به صورت نمونه بادنجان را می آورند که تازه ازکارتن کشیده و آب دارودلکش است وقتی می پرسی بادنجان کیلوی چند ؟ میگوید : ۶۰ افغانی . فردای آنروز که بادنجان کمی شته شده ورنگ ورو باخته است بازکه می پرسی بادنجان کیلوی چند ؟ جواب میدهد : ۶۰ افغانی . پیشین روز که بادنجان آفتاب دیده وتقریبا چروگ شده بازکه می پرسی کیلوی چند ؟ جواب میدهد : گفتم ۶۰ افغانی . سه روزبعد که می روی می بینین که بادنجان هارا انداخته کنارپیاده رو که بندازد داخل سطل آشغال باز وقتی می پرسی خلیفه ای بادنجان کیلوی چند ؟ میگه چند دفعه بگویم کیلوی ۶۰ افغانی .....

نرخ دخترشکست !!!

این روز ها پیر و جوان در این شهر قند در دلشان آب میشود که زن دوم وسوم را بگیرند . دلیلش هم این است که چند وقتی می شود که نرخ دخترشکسته است . قصه ازین قرار است که پیشکش دختران(گله دختران طویانه ) چندی قبل دراین شهر به ده لک تا پانزده لک ( ۲۰ هزازتا ۳۰ هزاردالر) رسیده بود  ولی چندی قبل ملاهای این دیارجمع شدند که این انصاف نیست ومثل همیشه قرآن وخدارا کشیدند وسط و قسم کردند که نرخ دختران ازاین ببعد شش ونیم لک افغانی (هفت هزاردالر) باشد نه بیشتر . حالا پیرو جوان به فکرگرفتن زن آن هم زن دوم وسوم افتاده اند .

درمهمان خانه ی که من هستم خدمت کاری دار د جوان که شوق گرفتن زن سوم را دارد و او دیروز با خوشحالی میگفت : خوبیش آن است که ازآن طرف قیمت گوسفند کمی بالا رفته است .....

ولی به نظرمن اعلان ملاهای این شهر بیشترشبیه به اعلان وزارت تجارت است که گفته بود نرخ تیل را میاورد پایین ازفردای آن روز نرخ تیل رفت بالا . حالا خداا کند که به بیست لک نرسد ....

تایم خواهران !!!!

رفتیم که درمرکز لینکولن دراین شهر انترنت کارکنیم . دم دروازه ورودی که رسیدیم مسئول مرکزکه خود یک مردی بود درعنفوان جوانی چنان با شتاب ازپشت میزبرخواسته طرف ما دوید که فکرکردیم ازدیدن ما به وجد آمده است ولی دم دروازه  دست اش بلند کرد وگفت : نیایید نیایید که خواهرا است . تایم خواهران است برادرا اجازه نیست . گفتم یعنی چی ؟ مگه اینجا حمام است که تایم مردانه زنانه داشته باشد ؟

جواب داد : ورود برادرا دراین تایم ممنوع است چون تایم خواهرا است .

گفتم :ما چی کاری به خواهران داریم برادر واری پشت یک سیستم می شینیم قول میدهیم کاری نشه .

گفتند : نه اجازه نیست .

ازآنجا شرمنده برگشتیم . همراهم که ازمحیط است گفت : شما ناراحت نشوید اینجا همینطوراست دیگه . یک چیزی برایت بگویم که شاخ دربیاوری . من چند وقتی است که نامزد شده ام ولی باورت میشه هنوز نامزدم را ندیده ام ؟ درحالیکه نامزدم هرروز مکتب میره بازارمیره تمام خلق اورا می بینن ولی مرا اجازه نمیدن که اورا ببینم . وقتی میگویم جواب می دهند : ما رواج نداریم تا نکاح نکردیم داماد دختررا ببینه .

گفتم : خوب برو دم مکتب قاطی بقیه خلق الله نامزدت را نگاه کن وببینش . جواب داد : خوب من اورا نمیشناسم درمیان دوهزارمحصل دختر من کدام را نگاه کنم ؟

انیجنیرصاحب !!!

دراین چند روزی که دراین شهر هستم خیلی به من خوش می گذرد . ازجمله اینکه همه مردم حتی والی صاحب هم به من می گوید " انجینیرصاحب" . آنهم نه به این علت است که من واقعا انجینیرصاحب هستم بلکه به این خاطراست که این مردم همه چیزرا وارونه می بینند . حالا این لقب کم کم چنان خوشم آمده که می ترسم برگردم هرات اگرکسی به من نگوید انجنیرصاحب به سرم بد بخورد .....

دلبرجان !!!

امروز با " دلبرجان " دیدار داشتم .

کسانی که خواننده دایمی وبلاگ مسافرمی باشند شاید " دلبرجان " مارا میشناسند . اما کسانی که دراین مورد نمی دانند منتظروخمار بمانند وکمی هم فکرکنند تا پیدا کنند . وخودم شاید بعد ا بگویم دلبرجان کی بود ؟

شش دسته مورد عذاب !!!

مطلبی می خواندم که به روایتی رسیدم منتسب به امیرالمومنین ( نگفته بود کدام امیرالمومنین ) . صرفا آمده بود که ِ ازامیرالمومنین (علیه السلام ) نقل شده است که فرمود :

" همانا پروردگار شش دسته را به شش خصلت عذاب می کند : عرب را به خاطرتعصب شان ، روئسارا به خاطرتکبرشان ، امرا را به جهت ظلمشان،  فقهارا به جهت حسد شان  و تجار را به خاطرخیانت شان ، اهل بادیه وده نشینان را به خاطرجهلشان ." 

خدارا شکر که ما به هیچ گروه تعلق نداریم .!!!

آتش خور ومارگیر !!!

این هم برای کسانی درد بلای دارد !!!  خصوصا دختران عزیز که بخت شان بسته است .

بیست و شش مرد و یک معشوقه !!!(قسمت دوم )

نویسنده: ماکسیم گورکی/برگردان: مرضیه ملکی   

 هر روز صبح تانیا طبق معمول برای "بیسکوییت های کوچک" ما را صدا می زد و همان طور سرکیف و نازنین بود و با مهربانی با ما رفتار می کرد. واقعیت این بود که یکی دوبار تلاش کرده بودیم تا با او در مورد سرباز صحبت کنیم اما او سرباز را "گوساله ی چشم لوچی" خطاب می کرد و مدام او را دست می انداخت و همین خیال ما را راحت می کرد. ما می دیدیم که چطور دختران گلدوزکار به رفتارشان با سرباز ادامه می دادند و به همین خاطر به معشوقه ی خودمان بیشتر افتخار می کردیم. طرز برخورد تانیا به همه ی ما احساس احترام می داد و ما از او تقلید می کردیم و در صحبت هایمان کمتر به سرباز توجه می کردیم.

تانیا برای ما عزیزتر شده بود و ما هر روز صبح دوستانه تر و مهربانانه تر با او احوالپرسی می کردیم.

روزی سرباز در حالیکه یک ذره مست بود به دیدن ما آمد، نشست و شروع به خندیدن کرد. وقتی از او علت خندیدنش را پرسیدیم برای ما شرح داد:"چونکه دوتا از اونها، اون دختره لیدکا4 و گروشکا5، بخاطر من همدیگرو چنگ می زدن. باید می دیدین که چی جوری به هم حمله می کردن! ها ها ها! یکی اون یکی رو از موهاش گیر می آورد و پرتش می کرد کف راهرو و روش میشِست! ها ها ها! اونها صورت های همدیگرو خراش می انداختن و می دریدن. همین ها بسه تا یکی از قاه قاه خندیدن بمیره! چرا این زنها نمی تونن منصفانه بجنگن؟همیشه باید یکیشون اون یکی رو چنگ بندازه، هان؟"

سرباز خوشحال، با نشاط و تندرست روی نیمکت نشسته بود. آنجا نشسته بود و به خندیدنش ادامه می داد. ما ساکت بودیم.و این بار او تأثیر ناخوشایندی روی ما گذاشت.

"خوب، این چه شانس خنده داریه که من با این قوم زنها دارم! هان؟ من اینقدر می خندم که مریض شم! همش همین، یک چشمک! خبیثانه است!"

دستهای سفید کرکین اش را روی زانو هایش گذاشت و به نظر می رسید یک جور شگفتی صریحی از چشمانش منعکس می شود. انگار خودش واقعاً از شانس خوبی که در مورد زنها داشت شگفت زده شده است. صورت چاق و قرمز رنگش از شوق و خودپسندی برق می زد و لبهایش را بیش از پیش زبان می زد.

نانوای ما بیلچه اش را با عصبانیت و به شدت به طرف اجاق پرت کرد و ناگهان با کنایه به او گفت:"زور زیادی برای بالا کشیدن نهال های صنوبر لازم نیست، یه درخت کاج واقعی رو امتحان کن!"

سرباز پرسید:" چرا...چی؟واسه چی این رو بهم گفتی؟"

_:"هان،خوب..."

_:"منظورت چی بود؟"

_:" هیچی! یه چیزی از دهنم در رفت!"

_:"نه،یه دیقه صبر کن! موضوع چیه؟درخت کاج چیه؟"

نانوا هیچ جوابی نداد و همین طور با به بیلچه اش دم اجاق به سرعت کار می کرد، چانه ها ی نیم پخته را درون اجاق می انداخت و آنهایی را که شده بودند را در می آورد و با سرو صدا روی زمین پیش پسر هایی که آنها را با لیف خرما به نخ می کشیدند پرت می کرد. وانمود می کرد که سرباز و بحثی که با هم داشتند را فراموش کرده است. اما سرباز ناگهان گرفتار یک جور پریشانی شد.، بر روی پاهایش بلند شد . به سمت اجاق رفت و نزدیک بود با دسته ی بیلچه که تشنج گونه در هوا موج می زد،برخورد کند.

_:"نه، بهم بگو، اون کیه؟ تو به من توهین کردی! من؟ زاده نشده کسی که بتونه در برابر من تاب بیاره.ن...نه! و تو، این چیزای توهین آمیز رو به من می گی؟"

براستی سرباز واقعاً آزرده شده بود. لابد هیچی نداشت که به خودش ببالد بجز استعدادش در فریفتن زنان و شاید هم بجز این چیز دیگری درون او وجود نداشت و این تنها دلیلی بود که او می توانست به خاطرش احساس کند که انسانی زنده است.

آدم هایی هستند که گرانبهاترین و بهترین اتفاقی که در زندگی اشان پدیدار می شود، بعضی بیماری های روحی و جسمی است. تمام زندگی خود را صرف این بیماری می کنند. تنها در کنار آن در قید حیات هستند، از آن رنجیده می شوند و تنها آن بیماری را در خودشان تقویت می کنند. این آدم ها از دست آن بیماری به بقیه شکایت می کنند و این چنین توجه آدم های اطرافشان را به خود جلب می کنند.

به همین دلیل همدردی دیگران را می طلبند و صرف نظر از آن ابداً هیچی ندارند! از آنها آن بیماری را بگیرید، آنها را درمان کنید و بعد آنها انسان های بدبختی خواهند بود! چراکه یگانه مایه زندگی خود را از دست داده اند در این هنگام آنها تهی رها می شوند. گاهی وقت ها زندگی یک مرد تا آن حد بی ارزش می شود که خود به خود به سمتی رانده شود که فساد را غنیمت بپندارد و با آن زندگی کند. یک حقیقت راجع به مردان اینگونه بیان می شود که آنها در نتیجه خستگی بدکار هستند.

سرباز رنجیده شده بود، به سمت نانوا برخاست و داد زد:" نه، بهم بگو،کی؟...خوب؟"

_:" تانیا را می شناسی؟"

_:"خوب؟"

_:" خوب، بعد از این اونجا! فقط امتحان کن."

_:"تو!... اون که برای من کاری نداره!"

_:" باید ببینیم."

_:" خواهی دید!ها ها ها!"

_:" اون... به من یک ماه وقت بده!"

_:"عجب لافزنی هستی، سرباز!"

_:"فقط دو هفته! ثابت می کنم! کی بود؟ تانیا! پوف..."

_:"خوب دیگه گمشو بیرون. پات رو دم من گذاشتی!"

_:" فقط دو هفته...و انجام شده است! اَه تو..."

_:" گفتم گمشو بیرون!"

نانوا به یکباره تا مرز جنون رفت و بیلچه اش را از روی تهدید تکان می داد. سرباز در بهت لنگان لنگان از او دور شد، به ما نگاه کرد، مکثی کرد و کینه جویانه به آهستگی گفت:" بسیار خوب! تا بعد!" و از آنجا رفت.

در مدت مشاجره همه ی ما غرق در حرف های آن دو، ساکت نشسته بودیم. اما وقتی سرباز آنجا را ترک کرد، صدای صحبت های بلند، مشتاقانه و قیل و قال از بین ما برخاست.

یکی رو به نانوا داد زد:" راه بدی رو پیش گرفتی، پاول6!"

نانوا بی رحمانه جواب داد:" به کارت برس!"

ما احساس می کردیم که سرباز عمیقانه آزره خاطر شده است و همین خطر تانیا را تهدید می کند. این احساس را داشتیم اما در عین حال همه ی ما از حس کنجکاوی می سوختیم، حسی که بیشتر با ما سازگار بود. چه اتفاقی می افتد؟ آیا تانیا می تواند در برابر سرباز خودداری کند؟ و بیشتر ما از روی اطمینان جار می زدند:" تانیا؟ او خودداری می کنه! تو هرگز نمی تونی اون رو در بازو های برهنه ات بگیریش!"

بطور وحشتناکی برای امتحان کردن معبود خود اشتیاق داشتیم. به اجبار می خواستیم به یکدیگر ثابت کنیم که الهه ی ما الهه ای قوی است و در این امتحان سربلند خواهد شد. سرانجام تصور  می کردیم که بطور کافی بر سرباز اثر نگذاشتیم که آن مشاجره را فراموش کند و اینکه ما باید بسیار هوشمندانه تر به پوچی او زخم زبان بزنیم. از آن روز ما زندگی جدیدی را تجربه می کردیم، زندگی نا آرام و پر فشاری که تا آن زمان نمی شناختیم. تمام روز را به بحث کردن با هم می گذراندیم. همه ی ما ترقی کردیم، همین طور که حرف هایمان صریح تر می شد،حرف های بیشتر و بهتری داشتیم. برای ما این طور به نظر می رسید که یک جور هایی با شیطان در حال بازی کردن هستیم و تانیا در زمین ماست.

وقتی از نانوا با خبر شدیم که سرباز شروع به برقرار کردن ارتباط با تانیای ما را کرده است، یک ترس لذت بخشی را تجربه کردیم. اینقدر زندگی برایمان جالب شده بود که متوجه نشدیم کارفرما از شیفتگی ما سوء استفاده کرده است و کار ما را به هجده کیلو گرم خمیر در یک روز افزایش داده است!

براستی به نظر می آمد که حتی از کار کردن هم خسته نمی شدیم. در تمام روز اسم تانیا بر لب های ما بود و هرروز با بی تابی خاصی انتظارش را می کشیدیم. گاهی اوقات برای خودمان مجسم می کردیم که او به  اینجا بیاید اما همان تانیای همیشگی نباشد و به نوعی فرق کرده باشد. هرچند راجع به آن مشاجره هیچی به او نمی گفتیم، از او هیچی نمی پرسیدیم و با همان مهربانی و خوبی مانند همیشه با او رفتار می کردیم. اما در این حالت یک اصل جدید و بیگانه با احساسات قدیم ما در مورد تانیا شکل گرفت و آن اصل جدید حس کنجکاوی شدیدی، شبیه به چاقوی پولادین سرد و تیز بود.

یک روز صبح نانوا در حالیکه کارش را شروع می کرد، گفت:"رفقا! امروز محلتش تمام می شود!"

همه ی ما بدون اینکه نیاز به یادآوری او باشد، به خوبی با خبر بودیم. هنوز هم هیجان زده بودیم.

نانوا اشاره کرد:" نگاش کنین تانیا رو! همین الان یکراست ازش خواست."

یکی از ما با صدایی آزار دهنده فریاد زد:" چرا! مثل اینکه یکی متوجه چیزی شده!"

و دوباره بحث پر سر و صدا و مشتاقانه ای بین ما ناگهان بوجود آمد. امروز نزدیک می شدیم به ثابت کردن پاکی و بی عیب بودن رگ های بدن کسی که بهترین های خودمان را نثار او می کردیم. آن روز صبح برای اولین بار برای همه ی ما آشکار شد که براستی بازی بزرگی را شروع کرده بودیم. بازی که ممکن بود در خلال مطالبه ی این اثبات پاکدامنی، بطور کلی الهه ی خود را از دست بدهیم.

شنیده بودیم در طول این مقطع زمانی دو هفته ای، سرباز مصرانه تانیا را تعقیب می کند اما هیچ کدام از ما خیال نداشتیم تا از تانیا در باره ی چگونگی رفتارش در مقابل سرباز سؤالی بپرسیم. تانیا نیز هرروز صبح برای گرفتن و بردن بیسکوییت هایش می آمد و رفتارش با ما مثل سابق بود.

آن روز صبح هم صدای تانیا را از بیرون شنیدیم:"زندانی های کوچولو! من اینجام!"

ما در را برایش باز کردیم و وقتی داخل شد، برخلاف همیشه ساکت سر جاهایمان ماندیم. چشمانمان را به او دوختیم. نمی دانستیم از او چه بپرسیم و یا حتی چطور با او صحبت کنیم و در آنجا که روبرویش ایستاده بودیم، سکوت ناراحت کننده ای ازدحام می کرد. به نظر می آمد از این برخورد غیر عادی تعجب کرده است و یکباره دیدیم که رنگ صورتش مثل گچ سفید شد و در اضطراب با صدایی گرفته پرسید:"چرا شما ها این جورین؟"

نانوا که از تانیا چشم بر نمی داشت با حالتی عبوسانه به او پراند:"تو چرا این جوری؟"

_:" مگه من چی جوری ام؟"

_:"هیچی...هیچ جوری."

_:"خیله خوب، زود بیسکوییت های کوچیک من رو بهم بدین."

تا قبل از این تانیا هیچ وقت با عجله به ما امر نمی کرد.

نانوا بدون هیچ عجله ای و بدون اینکه چشمانش را از صورت تانیا بردارد به او گفت:"اون که هست وقت!"

و بعد تانیا ناگهان به عقب برگشت و از مقابل در ناپدید شد.

نانوا بیلچه اش را برداشت و در حالیکه خونسردانه به سمت اجاق می رفت گفت:"خوب، اینم از این! اما اون سرباز! یه جونور پستی مثل اون...یه آدم رذل!"

مثل یک گله گوسفند همه دور میز ازدحام کردیم. ساکت نشستیم و با بی میلی کارمان را شروع کردیم. هرچند خیلی زود یکی از ما دهان باز کرد و گفت:"ممکنه با همه ی اینا..."

نانوا داد زد:"خفه شو!"

همه ی ما قبول داشتیم که نانوا اهل داوری و تشخیص دادن است. او کسی بود که خیلی بیشتر از ما راجع به مسایل می دانست و حال در طنین صدایش پیروزی سرباز بود، که ما را متقاعد می کرد و این روح ما بود که افسرده و ملول شد.

ساعت دوازده وقتی در حال ناهار خوردن بودیم، سرباز آمد. او همان طور تمیز و شیک، مثل همیشه بود. طبق معمول صاف به چشمهای ما نگاه می کرد. اما ما! همه از نگاه کردن به او طفره می رفتند.

سرباز در حالیکه متکبرانه پیش خودش می خندید به ما گفت:"حالا! آقایون محترم دوست دارین توانایی یه سرباز رو بهتون نشون بدم؟!"

_:" بیاین بیرون توی راهرو، از لای شکاف نگا کنین...متوجه منظورم که هستین؟!"

ما به راهرو رفتیم و یکی یکی همدیگر را هل می دادیم تا خودمان را به طرف دیواره ی چوبی راهرو به زور جا بدهیم، دیواره ای که از آنجا می توانستیم حیاط را ببینیم. اما مجبور نشدیم زیاد صبر کنیم. تانیا خیلی زود با گام هایی عجولانه و صورتی مضطرب از وسط محوطه رد شد. از روی چاله های پر از گل و برف ذوب شده پرید و در انبار زیرزمین ناپدید شد. سرباز سوت زنان بدون هیچ عجله ای همان مسیر را طی کرد. دستانش در جیب هایش چپیده بودند و سبیل هایش می لرزیدند.

باران می بارید و ما می دیدیم که چطور قطره های باران در گودال ها فرو می ریزند و گودال ها از ریزش آنها چروکیده می شوند. روز دم دار و گرفته ای بود...یک روز بسیار دلتنگ کننده! بر روی بام ها هنوز هم برف خوابیده بود اما، بر روی زمین تکه های تیره ی گل نمایان می شد. برف روی بام ها نیز با لایه ای از چرک قهوه ای رنگی پوشیده شده بود و باران، با طنینی ناامید کننده همچنان می بارید. انتظار برای ما بسیار سخت و ناپسند بود.

سرباز اولین کسی بود که از انبار بیرون آمد. او آهسته از محوطه رد شد.با سبیل هایی که تابیده می شدند و دست هایی که در جیب بودند، مثل همیشه!

بعد تانیا هم بیرون آمد. چشم هایش...چشم هایش از لذت و شادکامی می درخشیدند و لب هایش پر از خنده بود. با گام هایی لرزان تلو تلو می خورد انگار که در رویا قدم می زند.

نمی توانستیم این طور آرام بمانیم. در یک لحظه همه ی ما به طرف در هجوم بردیم و به سرعت به محوطه رفتیم. در حالیکه اجازه ی صحبت کردن به تانیا نمی دادیم، شرورانه،خیلی بلند و وحشیانه شروع به ناسزا گفتن به او کردیم.

انگار که در گِل زیر پاهایش ریشه داشته باشد همین طور ایستاده بود و ما را نگاه می کرد. ما دور او حلقه زدیم و کینه جویانه، بدون هیچ ملاحظه ای الفاظ زننده و شرم آوری را نثارش می کردیم.

ما این کار ها را با صدای بلند و از روی دستپاچگی انجام ندادیم. می دیدیم که هیچ راه فراری ندارد و از طرف ما احاطه شده بود. توانستیم برای خشنودی قلب هایمان او را تمسخر کنیم و نمی دانم چرا او را کتک نزدیم! او وسط ما ایستاده بود و با شنیدن دشنام های ما سرش را به این سو و آن سو می چرخاند و ما، بیشتر و بیشتر پلیدی و زهر الفاظ خود را به او می چشاندیم. رنگ از رخسارش پرید. چشمان آبی رنگی که تا چند لحظه پیش شاد بود حال گشاد شده بود، سینه هایش بر آمده شده بود و لبهایش می لرزید.

ما دورش را حلقه کرده بودیم و انگار که ما را غارت کرده باشد از او انتقام می گرفتیم. او به ما تعلق داشت و ما لقب "بهترین " خود را به او داده بودیم، بهترینی که خود گدای خرده نان دیگران بود!

هنوز هم ما بیست و شش نفر بودیم و او یکی بود! برای تقدیم کردن به او هیچ دردی که برابر با گناهش باشد را سراغ نداشتیم.

طوری به او دشنام می دادیم که همچنان خاموش بود و هنوز با چشم های وحشی اش به ما زل زده بود. لرزه بر اندامش افتاد.

ما می خندیدیم، داد می کشیدیم و نعره می زدیم. مردم دیگر هم از جاهای مختلف رسیدند و به ما پیوستند. یکی از ما آستین بلوز تانیا را گرفت و او را به سمت خودش کشید.

یکباره چشمان تانیا برق زد، عمداً دستهانش را تا سرش بالا برد و موهایش را مرتب کرد. مستقیم به صورت های ما نگاه کرد و با خونسردی، بلندگفت:" اَه! اسیرای بدبخت!" و مستقیم به سمت ما گام برداشت. بیدرنگ گام بر می داشت، گویا ما اصلاً پیش رویش نبودیم و سد راهش نشده بودیم. حقیقت این بود که هیچ یک از ما مانع عبورش نشدیم!

در حالی که حلقه ی ما را ترک می کرد، بی آنکه سرش را برگرداند با صدایی بلند و به طور وصف ناپذیری تحقیر آمیز  به ما گفت:" اَه! شما تفاله این...آدم هایی بی شعور و کودن!"

رفت و ما را در زیر آسمان گرفته ی بدون خورشید، ما را در زیر باران، ما را وسط محوطه رها کرد.

و بعد از او آرام و بی صدا به انبار نمور زیر زمینی خود رفتیم و هم چون گذشته آفتاب هرگز از پنجره ی ما طلوع نکرد و تانیا هیچ وقت به سراغ ما نیامد.

بیست و شش مرد و یک معشوقه

آخرین داستانی که دیشب خواندم ولذت بردم . اینک برای شما میگذارم اگرعلاقه مندی به داستان دارید بخوانید . درونمایه ی بسیار تامل برانگیزی دارد .

بیست و شش مرد و یک معشوقه/

نویسنده: ماکسیم گورکی/برگردان: مرضیه ملکی

در انبار زیرزمینی نموری، بیست و شش تا از ما زندگی می‌کردند. در جایی که از صبح تا شب هم چون بیست و شش ماشین زنده خمیر ورز می‌دادیم و چانه ها را گرد می‌کردیم. روبروی پنجره ی زیرزمینی انبار ما محوطه آجر شده ای وجود داشت که از رطوبت، سبز و کپک زده بود. شبکه های آهنی نزدیک به هم، پنجره را از بیرون محافظت میکردند. شیشه های پنجره همان قدر از شبکه های آهنی پوشیده شده بودند که از گرد آرد. نور خورشید نمی‌توانست از میان قاب‌های پنجره به داخل رسوخ کند.

 

صاحب کار ما میله هایی در مقابل پنجره ها گذاشته بود از این رو که مبادا یک ذره از نان هایش را به گداهای رهگذر یا هرکدام از همکار های از کار بیکار شده و گرسنه مان بدهیم. صاحب کارمان ما را اسب چموش خطاب می کرد و برای ناهار به جای گوشت، نصفه سیرابی فاسدی به ما می داد. آن جا برایمان چهاردیواری کلافه کننده، محبوس در اتاق زیر زمینی سنگی، در زیر سقف کوتاه تار عنکبوت بسته ی تیره و سیاه از دوده بود. بین آن دیوار های کلفت وکپک زده و کثیف آن جا، زندگانی دلتنگ کننده و تهوع آوری را می‌گذراندیم.

 

صبح ها رأس ساعت پنج، کسل و با این احساس که انگار اصلا نخوابیده بودیم، بیدار می‌شدیم. قبل از شش، خسته، کوفته و بی تفاوت دور میز می نشستیم و خمیر هایی که رفیق هایمان وقتی خواب بودیم آماده کرده بودند را غلت میدادیم.

 

بعضی از ما تمام روز، از ده صبح تا ده شب دور آن میز می‌نشستیم. خمیر نرم را در دستانمان عمل می‌ آوردیم و آن را بقدری به جلو و عقب می غلتاندیم که سفت نشود در این حین بقیه مقداری از خمیر ور آمده را ورز می دادند.

 

تمام روز آب جوشیده در کتری که چانه ها در آن پخته می شدند، بسیار محزون و آهسته آواز می‌ خواند و نانوا تکه های لیز خمیر را از کتری بر آجر های گرم شده پرت می کرد و بیلچه اش تمام روز کف اجاق را با خشونت می تراشید.

 

از پیش از ظهر تا غروب، هیزم در اجاق می سوخت. برافروختگی سرخ آتش در اجاق سوسو میزد و چنان بر روی دیوار های نانوایی پرپر میزد که انگار بی صدا ما را مسخره می کرد. اجاق غول پیکر شبیه سر بی قواره هیولای افسانه جن و پری بود که خودش را به بالا پرت می کرد و بیرون از کف زمین آرواره های گشادش را باز می کرد که پر از آتش سوزان بود و نفس داغش را به ما فوت می کرد. به نظر می رسید که با هواکش سیاه خود برای همیشه مراقب کار پایان ناپذیر ما بود. آن دو حفره ی عمیق شبیه به چشمان سرد و بی رحم یک هیولا بود که همواره با نگاه تاریک همیشگی اش ما را می پایید گویی از دیدن چنین برده های ابدی در پیش چشمانش بیزار بود. برده هایی که نمی توانست از آنها هیچ انسانیتی را انتظار بکشد و برای همین با تمسخر سرد عقل آنها را خوار می شمرد.

 

در گلی که با چکمه های خود از محوطه می آوردیم، در گرد آرد بلغور، در فضای گرم و مرطوب، تمام مدت خمیر را به چانه هایی گرد می کردیم که از عرق خودمان مرطوب می شدند. به شدت از کارمان متنفر بودیم. ما هیچ وقت از چیزی که از میان دستانمان رد میشد نمی خوردیم و نان سیاه را به چانه ها ترجیح می دادیم.

 

بر روی میزی دراز نه تا در مقابل نه تا روبروی یکدیگر می نشستیم .در طول ساعات بینهایت طولانی، دست ها و انگشتهایمان را بطور خودکار حرکت می دادیم تا به کار یکنواخت خود بقدری عادت کردیم که برای انجام دادن آن نیاز به دقت کردن نداشتیم.

همین طور دایماً همه ما مراقب همدیگر بودیم طوری که هرکدام از ما چین و چروک های روی صورت رفقایش را از بر بود. زیاد طولی نمی کشید که تقریبا راجع به هر موضوع گفتگویی آنقدر بحث می کردیم که دیگر چیزی برای گفتن باقی نمی ماند و به همین علت بیشتر اوقات ساکت بودیم، مگر اینکه همدیگر را دست می انداختیم .اما آدم همیشه نمی تواند چیزی پیدا کند که راجع به آن شخص دیگری را دست بندازد به خصوص وقتی که آن شخص رفیق آدم باشد. به نظر می رسید جان کندن زیاد همه احساسات ما را از بیرون خرد می کرد. سکوت تنها برا ی کسانی بیمناک و وحشت آور است که همه ی گفتنی ها را گفته اند و چیز بیشتری برای گفتن به یکدیگر،برای گفتن به انسان ها ندارند. درمقابل برای کسانی که هرگز با شخص دیگری ارتباط برقرار نکرده اند، سکوت کردن ساده و آسان است.

گاهی اوقات آواز می خواندیم و اینگونه شروع به آواز خواندن می کردیم. در اوج کار پرزحمتمان، یکی از ما همچون اسبی که از او زیادی سواری گرفته باشند، آه عمیقی می کشید و بعد ما شروع به خواندن آن دست آوازهایی می کردیم که به نظر می آمد ملودی ملایم و در نوسانش همواره بار سنگین بر قلب خواننده را سبک می کند.

در آغاز  یکی با خودش آواز می خواند و سایر ما در سکوت به آواز تنهایی اش گوش میدادیم. آوازی که در زیر سقف تیره گنبدی شکل انبار، رفته رفته ضعیف تر به گوش می رسید و رو به خاموشی می رفت. همانند آتشی کوچک دردل جلگه ای وسیع در یک شب بارانی پاییزی، در آن هنگام که آسمان گرفته هم چون توده ی عظیمی بر فراز زمین می آویزد.

پس آنگاه یکی دیگر به خواننده می پیوست و حال، در گودال تنگ و ملال آور انبار ما دو صدای کم جان و غمگین زیر آواز می زدند. ناگاه دیگران نیز به آن دو می پیوستند و آواز همانند موجی در تلاطم  رو به بالا می رفت و یکباره به اوج می رسید تا اینکه گویی دیوار های نمور و شوره زده ی زندان سنگی ما را عریض می کرد و می گشود. در آن هنگام همه ی ما بیست و شش نفر آواز می خواندیم. آواز رسا و خوش آهنگ ما در سرتاسر انبار می پیچید، صدای ما بیرون از انبار و دورتر از آن را در می نوردید و با همان گیرایی، در بغض ها و آه ها به دیوار ها می خورد، قلب هایمان را از دردی شیرین و وسوسه آمیز متأثر می ساخت، زخم های کهنه را می درید و شور و شوق ها را بیدار می کرد.

آوازخوانان افسرده حال و عمیقانه آه می کشیدند،ناگهان یکی خاموش می شد و به نغمه سرایی دیگران گوش می داد. سپس صدایش را رها می کرد تا بار دیگر در این جریان مشترک جاری شود. دیگری با صدایی گرفته به یکباره فریاد می کشید:" آه! "و چشمانش را می بست. در آن هنگام موج های عمیق و مملو از صدا به او جاده ای را نشان می دادند. پیش رویش، در دور دست ها، جاده ای پهناور و روشن از فروغ آفتاب بود که او خودش در خیال،در امتداد آن سرگردان بود.

اما باری دیگر شعله ی آتش در اجاق پرپر میزد. نانوا با بیلچه اش کف اجاق را پی در پی می تراشید. آب در کتری می جوشید و سوسوی آتش بر دیوار ها می رقصید و مثل سابق در سکوت ما را تمسخر می کردند. به قول سایر افراد، وقتی که غم گنگ خود را بلند می خواندیم ، بار خسته ی مسؤلیت انسان های زنده، از روشنایی خورشید بار مسؤلیت برده ها را می ربود.

ما بیست و شش نفر در انبار گنبدی شکل یک خانه سنگی بزرگ، این گونه زنده بودیم. هر یک از ما رنج می بردیم، انگار مجبور بودیم کل سه طبقه ی آن خانه را بر شانه هایمان تحمل کنیم.

اما در کنار آواز خواندن، چیز خوب دیگری نیز داشتیم. چیزی که عاشقش بودیم و گویا جایگزین تابش آفتاب شده بود.

در طبقه دوم خانه ی ما، یک کارگاه گلدوزی نخ زری دایر شده بود. در بین سایر دختران گلدوزکار،خدمتکار خانم شانزده ساله و ظریفی به نام تانیا1 بود که در کارگاه زندگی می کرد. هر روز صبح آنجا، پشت در شیشه ای، صورت گلگون ظریفی با چشمانی شاد و آبی رنگ آشکار می شد و در آن لحظه با صدایی نازک و زنگ دار ما را صدا می زد:

"زندانی های کوچولو! برای من بیسکویت نمکی2 دارین؟لطفاً."

به طرف صدای صافی که همه ی ما به خوبی آن را می شناختیم بر می گشتیم و به صورت ناب دخترانه ای که خیلی شیرین به ما لبخند میزد از روی ساده دلی، با شادی زل می زدیم. تماشای صحنه ی بینی کوچولویی که به شیشه چسبیده بود و دندان های سفیدی که بین لب های نیمه باز می درخشیدند برای ما تبدیل به لذتی روزانه شده بود. در حالی که از سر و کول همدیگر بالا می رفتیم، می پریدیم و در را باز می کردیم و او بشاش و خوش رو پیشبندش را بالا می گرفت و در حالی که سرش را روی یک شانه اش کج کرده بود، با لبانی خندان داخل می شد. موهای بلند و پرپشت بلوطی رنگش به دور شانه و بین سینه هایش ریخته بود. چهار چوب در، چهار پله بالاتر از زمین بود و ما همان جور که زشت و کثیف و بدشکل بودیم با سر هایی که رو به عقب برگشته بودند او را نگاه می کردیم. با عبارات غیر عادی و عجیبی حرف می زدیم که فقط برای او نگه داشته بودیم و برایش روز خوبی را آرزو می کردیم.

وقتی با او صحبت می کردیم صدا هایمان مهربانتر می شد، شوخی هایمان سبک تر می شد و در برابرش همه چی در مورد ما فرق می کرد. نانوا از اجاقش یک بیلچه از بهترین و برشته ترین بیسکوییت را بیرون می آورد و با مهارت در پیشبند تانیا می انداخت.

هر بار به او تذکر می دادیم که:"ساکت باش وگر نه رییس می گیرتت ها." و او از روی شیطنت می خندید و با خوشرویی می گفت:"خداحافظ زندایی های کوچولو!" و مثل یک موش کوچولو آنجا را مخفیانه ترک می کرد.

همه اش همین بود! اما بعد از اینکه او می رفت، ما مدت طولانی راجع به او با لذت صحبت می کردیم و البته همیشه همان چیز هایی بود که دیروز و روز قبلترش گفته بودیم چون همه چیز در مورد ما که شامل خودمان و آن دختر هم می شد،یکنواخت بود همان طور که دیروز و همیشه یکنواخت بود.

رنج آور و وحشتناک است زمانی که انسان به زندگی کردن ادامه می دهد در حالی که هیچ چیز در اطرافش تغیر نمی کند و سرانجام زمانی که چنین زیستنی روح او را از بین نبرد یکنواختی روزگار بیشتر و بیشتر رنج آور می شود.

معمولا راجع به زن ها طوری صحبت می کردیم که بعضی وقت ها شنیدن آن حرف های گستاخانه و بی شرمانه برای خودمان هم زننده بود. زن هایی که ما می شناختیم شاید استحقاق بدتر از این ها را هم داشتند. اما در مورد تانیا حتی یک لفظ بد هم از دهانمان بیرون نمی آمد. هیچ کدام از ما جرأت نداشت به او دست بزند. او حتی یک شوخی خالی هم از ما نشنیده بود. شاید به خاطر این بود که تانیا مدت زیادی را با ما نمی گذراند. او هم چون ستاره ای که از آسمان می افتد پیش چشمان ما می درخشید و یکباره ناپدید می شد. شاید هم چون او دختری ظریف و بسیار زیبا بود. زیبایی حتی از نظر انسانهای بی نزاکت نیز قابل احترام است!

گذشته از این ها با وجود بیگاری زندگی ای که ما را به چهارپایان و گاو های نر کودن تبدیل کرده بود، ما هنوز هم انسان بودیم و مثل همه ی انسانها بدون ستایش چیزی نمی توانستیم زندگی کنیم. اگرچه دو جین آدم در آن خانه زندگی می کردند اما بهتر از او هیچی نداشتیم و هیچی بهتر از او نمی توانست توجه ما را به خود جلب کند،هیچ کس! از این حرف ها مهمتر این بود که همه ی ما تانیا را به چشم چیزی که متعلق به ماست نگاه می کردیم، به چشم چیزی که تنها مزیت بیسکوییت های نمکی بود! در تدارک دیدن بیسکوییت های گرم برای او نوبتی خودمان را متعهد کرده بودیم و این کار برای ما هم چون قربانی کردن روزانه به درگاه معبود خود و به آدابی مقدس بدل شده بود و این کار هر روز پیوند ما را با او بیشتر می کرد. ما علاوه بر بیسکوییت هایی که به تانیا می دادیم  خیلی زیاد او را نصیحت می کردیم که لباس های گرم تری بپوشد، تند تند از پله ها بالا ندود و دسته های سنگین هیزم را بلند نکند. او نیز با لبخندی به تمام نصایح ما گوش می کرد و با لبخندی همه ی آنها را جواب می داد اما هیچ وقت به نصیحت ما عمل نمی کرد! ما نیز ابداً از او نمی رنجیدیم! تمام چیزی که ما می خواستیم این بود که به آن دختر نشان بدهیم به چه اندازه برایش نگرانیم و به او توجه داریم.

اغلب اوقات او از ما تقاضاهای مختلفی داشت. برای مثال از ما می خواست تا در سنگین کارگاه زیرزمینی را برایش باز کنیم و یا هیزم ها را بشکنیم، و ما با رغبت و یک جور احساس غرور همه ی این کار ها و  هر چیز دیگری را که می خواست برایش انجام می دادیم .

اما وقتی یکی از ما از او می خواست تا تنها لباسش را برایش رفو کند، او با خنده ای تحقیر آمیز می گفت:"دیگه چی؟! کار دیگه ای هم داری؟!".

ما هم حسابی آن آدم خلی که یک همچین تقاضایی را کرده بود دست می انداختیم و آن شخص دیگر هیچ وقت از تانیا نمی خواست که کاری برایش انجام بدهد. تمام چیزی که می توانم بگویم این است که ما عاشق او بودیم!

یک مرد همیشه دوست دارد تا عشق خود را بر سر کسی شرط ببندد. هر چند بعضی اوقات پیروز و گاهی هم آلوده ی عشق می شود و ممکن است زندگی دیگری را زهرآلود کند چرا که او بدون محترم شمردن محبوبش، عشق می ورزد!

ما ملزم به دوست داشتن تانیا بودیم چون کس دیگری را برای عشق ورزیدن نداشتیم!

گاه گاهی یکی از ما ناگهان اینگونه شروع به استدلال کردن می کرد:" چرا فکر می کنیم که اون دختره خاصه؟مگه اون چی داره؟هان؟ چه قیل و قالی هم براش می کنیم!".

کسی که جرأت می کرد این جور حرف ها را به زبان بیاورد، بدون معطلی و بی ادبانه حرفش را قطع می کردیم. ما می خواستیم به چیزی عشق بورزیم و حالا آن را پیدا کرده بودیم و دوستش داشتیم. کسی که ما بیست و شش نفر به آن عشق می ورزیدیم، هم چون موجودی مقدس، برای هیچ یک از ما نباید تغییر می کرد و هرکس که برخلاف ما عمل می کرد، دشمن ما بود! شاید محبوب ما آنقدر ها خوب نبود اما ما عاشق بودیم!

بگذارید این طور بگویم که ما، بیست و شش نفر بودیم و دوست داشتیم چیزی که برای ما گرانبهاست از نظر سایرین هم مقدس به حساب بیاید. عشق ما کم ناگوارتر از نفرت نبود و شاید تنها به این خاطر بود که بعضی از آدم های مغرور ادعا می کردند که نفرت ما بسیار تملق آمیزتر از عشق ماست! اما اگر واقعاً این طور بود،چرا از ما فراری نبودند؟!

در کنار اتاق کار ما، کارفرما یک مغازه ی نانوایی هم داشت. نانوایی در همان خانه بود و فقط با یک دیوار از گودال ما جدا می شد اما چهار نانوای آن مغازه به این دلیل که فکر می کردند کارشان نسبت به کار ما برتر است و در نتیجه خودشان از ما بهتر هستند، همیشه از ما بیست و شش نفر کناره گیری می کردند. آنها هیچ  وقت به اتاق کار ما نمی آمدند و وقتی در محوطه با ما مواجه می شدند به طور اهانت آمیزی به ما می خندیدند. البته کارفرما از ترس این که مبادا نان های با زحمت پخته شده اش را بدزدیم، رفتن به آنجا و دیدن آنها را هم، برای ما قدغن کرده بود.

ما شبیه به آن چهار نانوا نبودیم و به آنها غبطه می خوردیم چون کارشان سبکتر از ما بود، بیشتر از ما حقوق می گرفتند و بهتر از ما هم تغذیه می شدند. اتاق کار آنها جادار و نورگیر بود و خود آنها هم  بسیار تمیز و آدم های تندرستی بودند. در مقابل، همه ی ما پیر و مریض به نظر می آمدیم. سه نفر از ما بیماری سیفیلیس داشتند، چند نفر از بیماری های پوستی رنج می بردند و یک نفر هم که بر اثر رماتیسم به طور کامل زمین گیر شده بود! همین باعث می شد تا از نظر آنها، ما آدم های منفوری باشیم. نانوا ها در ایام تعطیل و اوقات فراغتشان، چکمه های جیر جیر کننده و کپنگ3 می پوشیدند، دونفر از آنها آکاردیون داشتند و برای گردش به بوستان شهر می رفتند.اما ما، لباس های مندرس و کثیف به تن داشتیم، دم پایی های بند چرمی یا بافته شده به پا داشتیم و پلیس به ما حتی اجازه نمی داد با این سر و وضع وارد بوستان های شهر بشویم! آیا امکانش بود شبیه به نانوا ها باشیم؟

تا اینکه یک روز شنیدیم که اوستای نانوا ها مست کرده است. ارباب هم او را از کار اخراج کرد و بلافاصله شخص دیگری را به خدمت گرفت. آن شخص یک نظامی بود که جلیقه ی اطلسی به تن داشت و ساعت و زنجیر طلا به آن آویزان کرده بود. ما خیلی کنجکاو بودیم تا یک همچین فوکولی را دید بزنیم و به امید اینکه نظر او را جلب بکنیم، یکی پس از دیگری بیرون می رفتیم و به راه رفتن در محوطه ادامه می دادیم.

اما او با خواست خودش به اتاق ما آمد. با پا به در لگد زد و با زور آن را باز کرد و در را نیمه باز رها کرد. درحالی که با لبخند در راهرو ایستاده بود به ما گفت:" صبح بخیر رفقا! خدا قوت!".

هوای فوق العاده سردی که از در نیمه باز به داخل می آمد با رگه هایی از بخار دور پاهای او پیچید. مرد نظامی در چهار چوب در ایستاد و از بالا تا پایین ما را برانداز کرد. در زیر سبیل های بور و تابیده اش، دندان های بزرگ و زرد رنگش نمایان بود. جلیقه ی طرح دار از گلهای آبی رنگش که دکمه هایی کوچک و درخشنده ی سنگ هایی قرمز رنگ بر آن خودنمایی می کردند، براستی چیزی کاملا متفاوت و غیر عادی بود. گذشته از این یک ساعت جیبی هم به خود آویزان کرده بود.

او آدم خوبی به نظر می رسید. سربازی قد بلند، تندرست، لب سرخ که چشمان درشت و شفافش نگاهی دوستانه و بشاش داشت. کلاه لبه دار تنگ سفیدی بر سر گذاشته بود و از زیر پیشبند بدون لک و تمیزش، چکمه های واکس خورده و پنجه باریک مدروز به چشم می خورد.

نانوا ی ما خیلی مؤدبانه از او خواست تا در را ببندد. سرباز بدون اینکه خودش را دستپاچه کند این کار را انجام داد و شروع به سوال پرسیدن درباره ی کارفرما کرد. همه با هم صحبت می کردیم و برایش توضیح دادیم که در یک کلمه کار فرمای ما یک حیوان صفت به تمام معنا، آدم رند و رذل و رییس سختگیری است. برایش هر آنچه می توانستیم و می بایست درباره ی یک کارفرما گفته شود را بازگو کردیم، مطالبی که نمی شود اینجا بیان کرد. سرباز به ما گوش می داد،سبیلش را می تاباند و با نگاهی دوستانه و خوش گمان ما را تماشا می کرد.

او به یکباره سؤال کرد:"اینجا شما چند تا دختر دارین؟". بعضی از ما محترمانه شروع به خندیدن کردند، بقیه هم قیافه های معنی داری به خود گرفتند و یک نفر از ما برایش توضیح داد که در اینجا نه دختر زندگی می کنند.

سرباز چشمک زنان پرسید:" با بیشترشون بودین دیگه؟!".

ما خندیدیم. اما نه آنقدر بلند بلکه با کمی خجالت. خیلی از ما دوست داشتند به سرباز نشان بدهند که ما هم در مورد دختر ها اینگونه برخورد می کنیم اما، یک نفر از ما هم نتواست این کار را انجام بدهد و بالاخره یکی از رفقا با صدایی آهسته اقرار کرد:"این جور چیزها تو خط فکری ماها نیست."

سرباز بعد از اینکه ما را برانداز کرد با عقیده ی محکم گفت:"خوب...نه. این نمی تونه شما ها را تسکین بده. یه چیزی درمورد شماها درست نیست. هیچ کدومتون اونجور که باید،به نظر نمی رسین! شما ها هیچ ظاهر خاصی ندارین. زن ها...میدونین! اونها از ظاهر باشهامت خوششون میاد. زنها بدن خوش ترکیبی دارن. همه چیز در مورد اونها باید در بالاترین درجه ی خودش باشه. واسه همینه که به قدرت احترام میزارن. اونها یه بازوی اینجوری میخوان!". بعد دست راستش را از جیبش بیرون آورد و از دکمه سردست آستین پیراهنش کشید و بازوی برهنه اش را نشان ما داد. بازویی سفید و نیرومند، پوشیده از موهای بور.

"ساق پا و قفسه سینه، همشون باید قوی باشن. بعد از اون هم یک مرد باید طبق آخرین مد ها لباس بپوشه، طوری که بتونه قیافه اش رو به بهترین شکل به رخ بکشه. بعله! همه زنها به سمت من تمایل دارن! فرقی نداره صداشون کنم یا بهشون اشاره کنم، پنج تاشون با هم، در یک لحظه، از سر و کولم میرن بالا!"

سرباز روی یک گونی آرد نشست و مفصل راجع به همه ی سبک هایی که زنها به او عشق ورزیده بودند و اینکه او چطور گستاخانه با آنها رفتار می کرد، با ما صحبت کرد.

بعد از اینکه رفت در پشت سرش غژغژ کرد.

مدت طولانی ساکت بودیم و به او و حرف هایش فکر می کردیم . یکباره همه با هم سکوت را شکستیم و معلوم شد که همه ی ما به یک اندازه از او خوشمان آمده بود. او از آن آدم های نازنین و خوش قلب بود، بدون اینکه از ما کناره گیری کند به دیدن ما آمد، در کنار ما نشست و گپ زد. تا حالا هیچ کس اینگونه به دیدن ما نیامده بود و هیچ کس هم اینطور دوستانه با ما صحبت نکرده بود.

ما همین طور به صحبت کردن در مورد او ادامه دادیم و درباره ی پیروزی او در مقابل دختران گلدوز کار با هم حرف می زدیم. دخترانی که وقتی ما را در محوطه می دیدند مغرورانه بینی بالا می کشیدند و از کنار ما رد می شدند و یا مستقیم به ما نگاه می کرند جوری که انگار هوا می بینند!

اما ما، همیشه آن دختر ها را تحسین می کردیم! چه وقتی که در تابستان آنها را در کلاه هایی با گل تزیین شده و چتر های آفتابی رنگارنگ بدست می دیدیم و چه وقتی که در زمستان با ژاکتهای خزدار و کلاه های کوچک که به ژاکتهایشان می آمد، از کنار پنجره ما رد می شدند. ما راجع به آنها صحبت می کردیم طوری که اگر حرفهایمان را می شنیدند خجالت می کشیدند و از خشم دیوانه می شدند.

ناگهان نانوا با لحنی مضطرب گفت:" البته اگر تانیای کوچولو رو گیر نیاره!"

تا اندازه ای این حرف همه ی ما را آزار داد که ساکت شدیم. تانیا را به کل فراموش کرده بودیم. فکر تانیا در ذهن ما، جای خودش را با صورت خوب و نیرومند سرباز عوض کرده بود.

بعد بحث جالبی به راه افتاد. بعضی از ما مدعی بودند که هیچ وقت تانیا خودش را تا این اندازه پست نمی کند، برخی دیگر هم می گفتند تانیا نمی تواند در مقابل سرباز مقاومت کند. گروه سوم هم پیشنهاد کردند تا به سرباز هشدار بدهیم مبادا سعی کند برای تانیا مزاحمت ایجاد کند. در آخر تصمیم گرفتیم که مراقب آن سرباز و تانیا باشیم و به تانیا در مورد سرباز هشدار بدهیم و همین به بحث ما خاتمه داد.

چهار هفته از آن زمان سپری شد و در طول این مدت سرباز نان های سفید می پخت و با دختران گلدوزکار قدم می زد. خیلی اوقات هم به دیدن ما می آمد اما، هیچ چیز بیشتری از پیروزی هایش نگفت. تنها سبیل هایش را می تاباند و به طور شهوت آمیزی لب هایش را زبان می زد.

هر روز صبح تانیا طبق معمول برای "بیسکوییت های کوچک" ما را صدا می زد و همان طور سرکیف و نازنین بود و با مهربانی با ما رفتار می کرد. واقعیت این بود که �

خواب درظلمت !!

درگوشه وکنارجهان دوستانی دارم که بعضا مرتکب تولیدات هنری می گردند . ازجمله ی این دوستان یکی دراصفهان ایران است که درکنارکارهای پیدا وپنهان هنری دیگر ازقبیل ساخت فلم مستند  گاهی به سرش زده مرتکب سرایش شعرهم میگردد . یکی ازاشعارش را برای ما فرستاده اند که با دوستان درمیان میگذارم .

خواب در ظلمت

 

دیشب زمینی سخت و بیابان تشنه را

چشمان سرخی غضبناک دیوی گشنه را

 

تختی که خفته در آن کودک یتیم

طعم لذیذ بالزده در خون تپیده را

 

ظلمت نمینگرد که دراین فصل دشت ها

باغ به گل شکفته  و رخسارخفته را

                                                 *

ریحانه ساخت جوهری ازسوخته های دل

بکشیده  خشم  پلنگی  درنده  را

 

گاهی میان ظلمت شب راه می رود

گاهی بدست خویش قلم می زند ستاره را

 

گاهی به دورگردن ببرسفید پیشانه

زلف سیاه بافته اودستان ناز دانه را

                                                *

مباد  صید شود باغ  و بستان او

که اشک دانه دهد ریشه ی درختش را

                                                

به باغ او که پر از میوه های رنگی بود

گذاشت در سبد مهر آبله ی دستش را

 

من در میان ظلمت شب خواب دیده ام

رقص ستاره ها به چشمان ریحانه را

 

محمدی عطاء 

25/2 /

۱۳۹۰

این است آزادی !!!

درصحنه اي  ازفلم اسپارتاكوس ، درحاليكه يارانش با مشعل هاي برافروخته براي اسپارتاكوس هورا مي كشند ، اسپارتاكوس خطاب به آنان مي گويد :

" ياران من ! يك عمربه خاطراربابانمان زندگي كرديم وفردا به خاطرخودمان كشته مي شويم ، اين است آزادي !!! "

 

روزي خواهد رسید كه مردم ودولتمردان ومخالفان و.... افغانستان براي خودشان زندگي كنند وكشته شوند ؟

دیکتاتورها چگونه ساخته می شوند ؟!!!

اندر احوال اوضاع مملکت دراین روزها !!!

" دیکتاتورها بلایای طبیعی نیستند، آن‌ها با هم‌دستی خود مردم رشد می‌کنند و اتفاقا قربانیان خود را از میان همان مردم برمی‌گزینند."

مجله‌ی نافه، شماره‌ی اول/ ماریو بارگاس یوسا/ علی‌رضا کیوانی‌نژاد

کاروان صلح سواربراسپ چوبی تروآ !

کاروان صلح سواربراسپ چوبی تروآ !

عبدالواحد رفیعی .

16 ثور1390 هرات

روزگاری بسیاردور ، پرایِِم شاه ، شهریارشهرتروی درسواحل آسیای صغیربود . او وهمسرش هگیابا با پسران ودختران بسیارشان دردژ"پرگامون" زندگی می کردند که برج وباروی آن ازدیوارهای شهرهم بلند تربود . درست پیش ازتولد پانزدهمین پسرپرایِِم ، شهربانو "هگیابا" خواب عجیبی دید . خواب دید همینکه نوزادش را درآغوش گرفت تا شیردهد ، نوزاد به آتشی شعله وربدل شد . شعله های سرکش ، کاخ را درمیان گرفتند وجهنمی ازآتش شهررا به خاکستربدل کرد . وقتی هگیابا خوابش را تعریف کرد ، پرایِم خواب گذاران را فراخواند تا خواب را تعبیرکنند . تعبیرآنان روشن بود ، نوزاد ی که درراه بود ، ویرانی تمام شهررا به همراه داشت . پدرومادرِآشفته ، نمی دانستند چی باید بکنند . تا آنکه تصمیم گرفتند پسرشان را دردامنه ی کوهستان ودرمیان جانوران وحشی رها کنند . مرگ او بهترازاین بود که آن همه انسان را اسیردرد ورنج ومرگ کند . باشد که او ، پیش ازسقوط تمامی قلمروشان زودتراین جهان را ترک کند . 

این قصه قصه ی سرزمین ما وقصه ی آقای کرزی به سان مادراین سرزمین با کودک شرورش یعنی طالبان است (با معذرت که بنا به ضرورت نسبت مادری این بی پدروطن، به کرزی داده شد . درمثال مناقشه نیست ) . درحالیکه مخالفین دولت هرروزقربانی می گیرند ، وهرآن شهرها ی وطن را به آتش می کشند ، ولی آقای کرزی ازروی شیفتگی نمیداند به آنها چی خطاب کند ؛ "طالب جان" ، "برادران مخالف" ، "هموطنان ناراضی" وغیره کلمات مهرآمیزی که نشان ازهمدلی با این گروه دارد تا با ملت قربانی شده ی این آتش افروزی ها ....درحالیکه هگیابا با دیدن یک خواب که درآن کودکی سرزمینش را به آتش می کشد اورا طرد می کند وبه کوه می اندازد ، ولی طالبان هرآن ، دربیداری ودربرابرچشمان کرزی ، روزانه صدها آدم را به خاک وخون وآتش می کشند وبازهم دولت افغانستان وآقای کرزی مسئله را به دشمنان فرضی مردم افغانستان نسبت داده با داییرنمودن انواع واقسام کمیسون های پرآوازه وهلهله ، آغوش خویش را برای برادران طالب بازمی کند . به جای آنکه با آنان مبارزه کند ،ازآنان دلجویی می کند وبا شگرد های مختلف سعی به آغوش کشیدن این فرزند شرارت پیشه ی  وطن می کند .

برای نیل به اصطلاح صلح ، دولت وحکومت افغانستان تحت نام وعناوین مختلف برطبل صلح می کوبند بی اینکه صلح را بخواهند ویا باوربه آمدن آن داشته باشند . انواع واقسام تلاش های بیهوده می کنند به نام صلح ، همچون کوبیدن آب درهاون ، بی آنکه ازجانب مقابل کدام چراغ سبزی نشان داده شود .

دولت افغانستان درظاهربرای رسیدن به صلح ودرواقع برای به کرسی نشاندن سیاست تسلیم دهی ، به هرشگردی دست می زند . این که می گویم " شگرد " به این خاطراست که همه ی این اقدامات بیشترشگرد وفریب است وبه نوعی شبیه به خیمه شب بازی می ماند تا رسیدن به صلح ومصالحه . اینکه یک دولتی که رئیس جمهورآن با آرای مستقیم مردم انتخاب شده است وپارلمان آن با رای مردم وازنظرحقوقی دارای اعتبارملی وبین المللی می باشد ، درپی صلح با یک گروهک شورشی کوچک برآید ، نکته ی است که صداقت مسئله را خدشه دارنموده چنین می نماید که شگردی بیش نیست . مذاکره وصلح با گروهی که  تعداد آن به قول خود دولت مردان ، به اندازه یک هشتم نیروهای اردو، توان نظامی ندارد ، ودرعین حال عنوان تروریست را نیزبرپیشانی خود دارد ، کمی خنده دار، سئوال برانگیزوبیشترشبیه به طنزاست . مذاکره ورسیدن به صلح بین دوگروهِ درحال جنگ ، درشرایطی عاقلانه وقابل تطبیق است که ، درقدم اول توازن قوا دردوطرف نبرد وجود داشته باشد ، درثانی هردو طرف راه پیروزی را برای خود دشواروغیرمحتمل بدانند . درقدم سوم اینکه دوطرف تمایل واستقلالیت برای امضای توافق نامه صلح را داشته باشند.  نه درشرایطی که طرف مقابل هرروز برطبل جنگ میزند وروزانه ده ها نفررا با وسیله های مختلف ازبین می برد ولی ازاین طرف با گل وشیرینی ویا به قول بشردوست با پول وپلوازآنها دعوت به صلح گردد . نه درشرایطی که راه سرکوپ یک گروه بسیارآسان تروکم هزینه ترازرسیدن به صلح با هزینه های سرسام آورکمیسیون سازی باشد . بلاخره نه درشرایطی که مهاروفرمان جنگ دردست  کشورهای خارجی باشد .

یکی ازعلل ادامه جنگ فقرونبود کاربرای جوانان وانمود می گردد . بنابراین ، اگرهمین هزینه های میلیونی را که مثلا شورای عالی صلح ، شورای تحکیم صلح ؛ جرگه ی منطقه ای صلح بین پاکستان وافغانستان وغیره وغیره که هرکدام به زعم خود درپی صلح برآمده اند ، به صورت نقدی بین طالبان مسلح تقسیم کنند شاید زود تربه نتیجه ی صلح برسند . اگرهمین هزینه های میلیونی را صرف ایجاد کاروشغل برای مردم کنند شاید زود تربه صلح برسند . به این علت است که این اقدامات بیشترگام های سیاسی است برای تقویت جنگ تا اقدامی برای رسیدن به صلح . بنا براین شورای عالی صلح ،کمیسیون تحکیم صلح ، جرگه مشورتی صلح واین قبیل اقدامات ، دوگونه اسب را درذهن انسان تجسم می کند . یا نظیراسب چوبین برای بازی های کودکانه است . دولت مردان افغانستان ازآنجا که توان حل مسئله را به صورت واقعی ندارند ، صرفا با نمایش های دروغین خاک به چشم مردم می زند .  به قول شاعر: این اسپ چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم .

یا که نه،کمیسیون های صلح ساز، بیشتربا اهداف سیاسی وشریک ساختن طالبان دردولت است ،که با نظرودقت به قرائین، این احتمال قوی تراست . دراین صورت کمیسیون های نام نهاد صلح به نظرمن، بیشتر درحکم اسپ چوبی تروآ درجنگ آتن است . چنانچه درافسانه های یونان آمده است ، پس ازمحاصره بی ثمرتروآ که ازقضا آنهم ده سال طول کشید ، یونانی ها پیکره عظیم ازاسب ساختند تا مردانی منتخب را درونش پنهان کنند . یونانی ها اینطوروانمود کردند که آنجا را ترک کردند ، وتروجان ها اسب را به عنوان نشان پیروزی به داخل شهربردند . آن شب نیروهای یونانی ازاسب خارج شد ودروازه های شهررا برای باقی ارتش یونانی که درتاریکی شب بازگشته بودند ، گشودند . ارتش یونانی با ورود وتخریب شهرتروآ، با پیروزی قاطع به جنگ پایان دادند . بدینگونه با بهره ازحیله جنگی بود که درپایان یونانی ها توانستند به شهرتروآ درون شوند وبه رویارویی پایان دهند . با این تفاوت که درجنگ آتن اسب تروآ برای تسخیرقلعه توسط اولیس( اودیسه ) که یکی ازفرماندهان با فکرسپاه یونان بود طراحی شد، ولی درجنگ افغانستان برای فتح دولت توسط طالبان که دربیرون قلعه ی دولت منتظراند ، این اسب که درپی آوردن طالبان دربدنه قدرت است ،ازدرون دولت یا بهتراست بگویم ، درداخل قلعه توسط اشخاصی درلباس دوست طراحی شده است تا سپاه دشمن را ازبیرون قلعه به داخل بیاورد .

این اسپ چوپی که با عناوین کمیسیون های صلح نمود پیدا می کند ، توسط اشخاصی طراحی ورهبری می شود که قبلا گرد کرزی را گرفته اند ،آنان درکنارافرادی که درهردوطرف به نحوی دستی درآتش دارند وهیزم جنگ افغانستان را سال ها تامین کرده ، کسانی اند که درواقع بیشترازصلح وتامین امنیت ورفاه ملت ، دغدغه ی اردوی دشمن را دارد . این طرح به نام صلح ، توسط یک گروه دردرون دولت طرح شده برای انتقال قدرت ویا بخشی ازقدرت به دست طالبان می باشد . واین نوعی فریب مردم است .

اما متاسفانه ما چنان درکوران تبلیغات قرارداریم که صدای خیرخواهان شنیده نمی شود، درست مثل قضیه تروا . درآن قضیه هم وقتی کاهن لائوکوئون اسب را دید ، صدایش را بلند کرد . وی طرح را حدس زده بود وبه تروجان ها هشدار داد ودرعبارت مشهوری صدا کرد : " من ازیونانی ها حتی اگرهدیه بیاورند هم می ترسم " اما کسی صدای اورا نشنید . کاساندرا دخترپریاموس شاه ، پیشگوی تروآ هم اصرار کرد که اسب باعث سقوط شهروخانواده شاهی خواهد شد ، اما او نیزنادیده گرفته شد . ودرنهایت شکست درجنگ گریبان گیرشان شد .

ازاین رو است که امروزه اسب تروآ ، یا اسب تروجان به اصطلاحی برای توضیح هرترفندی که باعث شود هدفی ، دشمنی را به استحکامات یا محلی حفاظت شده دعوت کند ، گفته می شود .

با توجه به سابقه طالبان که مردم افغانستان یک دوره سلطه ی آنان را با گوشت واستخوان تجربه کرده است ، صلحی که طالبان بیاورد درحکم همان هدیه ی یونانی هااست که به قول آن کاهن تروجان ها باید ازآن ترسید . چنین صلحی را حتی صلح نمی توان شمرد ، چرا که مطابق تعاریف جدید؛ صلح تنها درنبود جنگ نیست، بلکه صلح معنی وسیعتری را شامل میشود که درآن باید درکنارآنکه صلح را مطابق تعریف سنتی آن ؛ عدم وجود برخورد نظامی بنامیم ، ولی تنها درآن شرایط صلح واقعی وپایدارشکل نمی گیرد . به فرض آنکه صلح را ، هم‌ معنای لغت آشتی و به معنای مقابل حرب و جنگ بپذیریم ، ولی در دوران معاصر، مفهوم صلح گسترش یافته و با تفکرهای شرق آسیایی و بعدها تفکرات مسیحی که صلح درونی را معرفی کرده‌اند آمیخته شده است . در این مفهوم صلح شرایطی آرام، بی‌دغدغه و خالی از تشویش، کشمکش و ستیز است .  به این دلیل که مطابق تعریف نو، صلح آرامش فکری متکی برثبات وبرخورد مثبت با چالش های زندگی است . زندگی ما درصورتی صلح آمیزاست که رفتارمان درجامعه مطابق رضایت خاطرمان باشد . آیا با آمدن طالبان چنین شرایطی دست می دهد ؟ عدم احساس امنیت ، فقدان عدالت اجتماعی ، فقر اقتصادی ، تندروی سیاسی ومذهبی ، نژاد پرستی وقوم گرایی ، ازنماد های می باشد که درحاکمیتی که حتی طالبان دربخشی ازآن شریک باشد متصوراست . چنین شرایطی صلح را شکننده می کند . زیست مسالمت آمیزبدون تنش وخشونت برمبنای به رسمیت شناختن وپذیرفتن حقوق یکدیگراست . همه ی ما دوران حکومت طالبان را تجربه کرده ایم . هیچکدام ازاین آرمان ها با وجود طالبان درحاکمیت تحقق پذیرنمی باشد.

نتیجه آنکه درافغانستان متاسفانه صلح با همه ی قداست اش به بازی سیاسی گرفته شده است . وراهی که به نام صلح پیموده میشود به ترکستان بی عدالتی ختم خواهد شد .  وصلح بدون عدالت امکان ندارد وعدالت هم درسایه قانون قابل پیاده شدن است ، چیزی که درحکومت با مبنای شریعت معنایی ندارد . پایان

خدا را شاهد ميگيرم !!!

خدا را شاهد ميگيرم !!!

من ازهمه ي اين تحولات شگفت انگيزوحيرت آوري كه درمملكت اتفاق مي افتد مثل همه ي ملت تعجب مي كنم ، ولي ازچيزي كه بيشترشاخ درمي آورم اين است كه درهمه ي  اين تحولات به يك نحوي دست خدا دركاراست وپاي خدا درميان .

 ازهمين حادثه اخيرشروع مي كنيم . اعلان نتايج بررسي محكمه خاص انتخابات .  وقتي قاضي محكمه اختصاصي نتيجه  را اعلان مي كرد،  دست به سوي آسمان يعني خداوند بلند كرد وگفت : خدارا شاهد ميگيرم وقبلا هم سوگند خرده ام "

وقتي كميسيون انتخابا ت كارش را شروع كرد بازدسته جمعي خداراكشيدند وسط  وشاهد گرفتند ودست روي قرآن گذشتند....

وقتي پارلمان شروع به كاركرد بازخدا و قرآن را آوردند وسط ،  دست روي قرآن گذاشتند وخدارا شاهد گرفتند كه چنان وچنين ...

وقتي رئيس جمهوركارش را شروع كرد بازخدارا شاهد گرفت وقرآن را سوگند ياد كرد كه چنان وچنين....

......

بقيه را شما برشماريد .  

چنانچه مي بينيم درهمه ي اين حوادث ضد ونقيض كه سنگيني اش روي گرده ي مردم ميفتد پاي خدا وقرآنش درميان است .

حالا مردم حيران مانده اند كه به خدا وقرآنش شك كنند يا به بندگاني كه چنين آنهارا به بازي گرفته اند .

 

دراينجا يادم ازشعري اززنده ياد فروغ فرخزاد مي آيد كه فرمودده است :

ستاره هاي مقوائي عزيز

وقتي درآسمان ، دروغ وزيدن مي گيرد

ديگرچگونه مي شود به سوره هاي سرشكسته پناه آورد ؟

سکوت، جلای وطن و زیرکی!!!

سکوت، جلای وطن و زیرکی.
استیون گفت: ببین، کرانلی، تو از من پرسیدی که چه کاری حاضرم بکنم و چه کاری حاضر نیستم بکنم. حالا من به تو می گویم که چه کاری خواهم کرد و چه کاری نخواهم کرد. من چیزی را بندگی نخواهم نمود که دیگر به آن اعتقاد ندارم چه اسمش خانواده ام باشد چه وطنم و چه کلیسایم؛ و سعی خواهم نمود با نوعی شیوه ی زندگی یا شیوه ی هنری هر قدر که می توانم به آزادی و به تمامی ضمیر خود را بیان کنم و برای دفاع از خود فقط سلاح هایی را به کار برم که خود را در استفاده از آنها مجاز می دانم _ سکوت، جلای وطن و زیرکی.

چهره ی مرد هنرمند در جوانی/ جیمز جویس